نشر : ماهی
یک اتفاق مسخره
کتاب یک اتفاق مسخره به قلم فئودور داستایوفسکی که در سال ۱۸۶۲ منتشر شد یکی از آثار زیبای داستایوفسکی محسوب میشه و به افرادی پیشنهاد میشه که داستان های اجتماعی و فلسفی رو دوست دارن.
خلاصه ای از کتاب :
این کتاب داستان مردی روسی رو روایت میکنه که در پی ماجراجویی های زیادیه، این مرد حین مستی بعد از اینکه با دوستاش حسابی شراب خورده، درباره این صحبت میکنه که دوست داره بر پایه نیک خواهی با افرادی که در سطح پایین تر قرار دارند مراوده داشته باشه، مرد بعد از اینکه از جمع دوستاش دور میشه، به یک جشن عروسی میره و از قضا عروسی یکی از زیر دستاش بوده.
مرد قصد داره تا بلاخره تصمیمی که تو ذهنش در رابطه با مراوده و فروتنی و خیر خواهی نسبت به زیر دستاش، داشته به واقعیت مبدلش کنه، اما چرخ روزگار چندان به مرادش نمیچرخه، با اینحال که نیت خوبی هم داشته اما اوضاع درست پیش نمیره و جشن عروسی رو خراب میکنه.
این مرد که اسمش ایوان ایلیچ هست رو ما توی داستان در حالی که سرشار از احساسات ضد و نقیض هست می خونیم ! طوری که در جایی از زندگی قدرت طلبی و برتری طلبیش طغیان میکنه و در جای دیگه از فروتنی و صلح با زیر دست هاش صحبت میکنه.
انگار که یک خلا درونی اون رو آزار میده، کماکان به دنبال مهر و محبت و توجه از سمت دیگرانه.
داستایوفسکی میخواد به ما از روحیاتی که درون یک انسان رخ میده بیشتر بگه و اتفاقاً هنری که در این زمینه داره هم به خوبی در این داستان قابل لمسه..
در این کتاب ما با ادبیات جذاب و لحن بیان شیوای داستایوفسکی و مواردی که توی داستانش به هدف درک بیشتر ما از وجوه انسانی ماست، میتونیم نهایت لذت رو از مطالعه این کتاب ببریم.
قسمتی از متن کتاب :
تمام شب، آرام و بیتشویش، چرتزنان در صندلی راحتی خود فرو میرفت و به صدای ساعت گوش میسپرد که زیر سرپوشی شیشهای بالای بخاری دیواری، تیکتاک میکرد. ظاهرش بسیار شایسته و معقول بود. همیشه صورتش را اصلاح میکرد و جوانتر از سنش به نظر میرسید. خوب مانده بود و به خودش قول داده بود حالا حالاها زنده بماند. کاملاً آقامنشانه رفتار میکرد. شغل نسبتاً راحتی داشت؛ گوشهای مینشست و کاغذهایی را امضا میکرد. خلاصه اینکه او را انسانی فاضل میدانستند. در زندگیاش فقط یک هوس، یا بهتر است بگوییم یک میل سوزان، داشت: خانهای از آن خودش، آن هم نه هر خانهای، خانهای اربابی. حالا سرانجام به آرزویش رسیده بود. او این خانه را در حوالی پترزبورگ پسندید و خرید. درست است که دورافتاده بود، اما باغی داشت و زیبا و برازنده بود. صاحبخانهی تازه فکر کرد چه بهتر که دورافتاده است، چون به هرحال دوست نداشت مهمانی به خانهاش بیاید. اگر هم میخواست نزد کسی برود یا راهی محل کارش شود، کالسکهی دونفرهی شکلاتیرنگی داشت، با یک کالسکهچی به نام میخیا و دو اسب کوچک اما قدرتمند و خوشترکیب، همهی اینها دستاورد شایستهی چهل سال صرفهجویی پرمشقت بود و این قلبش را غرق سرور و شادمانی میکرد. از همین رو بود که استپان نیکیفوروویچ، بعد از خرید خانه و نقل مکان به آن؛ در قلب آرام خود چنان احساس رضایتی کرد که برای سالروز تولدش، که تاریخ آن را بهدقت از نزدیکترین آشنایانش هم پنهان نگهداشته بود، مهمان دعوت کرد..
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.