نویسنده : نورمن دویج
مترجم : نازگل عزیزی
نشر : سایلاو
مغزی که خود را تغییر می دهد
کتاب مغزی که خود را تغییر می دهد با نویسندگی نورمن دویج، مناسب برای کسانیه که به شناخت فعالیت مغز علاقمندن و دوست دارن با اطلاع از فعالیت مغزشون، زندگیشون رو تغییر بدن.
در این کتاب مطالب اسرار آمیزی رو راجع به مغز و دنیای اسرار آمیز چندین میلیاردی نورون هایی که توش وجود دارن و در حال فعالیت هستن یاد می گیریم. این اطلاعات جدید میتونه دگرگونی ها و تغییرات عمیقی رو توی چرخه زندگی و حیات مون به وجود بیاره.
کتاب مغزی که خود را تغییر میدهد در ۱۱ فصل، در زمینه ی کشفی که زندگی انسان رو منقلب کرده نوشته شده. این فصل ها بر اساس گفته های دانشمند ها، پزشک ها و بیمارانیه که به کمک همدیگه این تحول شگفت انگیز رو کشف کردن و تونستن بدون اینکه از دارو و یا عمل جراحی کمک بگیرن، از توانایی ناشناخته ای که توی مغز وجود داره استفاده کنن و سیستم آسیب دیدۀ اون رو بهبود ببخشن.
بعضی از اون ها بیمارانی بودن که به گفتۀ پزشکان، مشکلات غیر قابل درمانی داشتن. اما اون ها تونستن با این روش درمانش کنن و یا حداقل بهبود ببخشن.
اونها کسانی هستن که تونستن با کمک معجزه پلاستیسیتی، بیماری های فلج کننده رو مثل سکته های مغزی با سیم پیچی دوباره ذهن خودشون مداوا کنن.
خاصیت پلاستیک مغز پیام آور یک انقلاب عظیم توی حوزه علم پزشکی و حتی روانشناسی ذهنیه که وقتی قسمتی از مغز میمیره و باعث به وجود اومدن اختلال های متفاوتی توی بدن میشه، میتونه با تمرین های پیاپی به کمک سلول ها و نورون های خودش، خودش رو بازسازی کنه. یا نورون های همسایه ای که یک قسمتی از مسئولیت های همسایه در گذشته رو پذیرفتن و میخوان کمک کنن تا اعضای مختل شده کارایی خودشون رو مجدداً به دست بیارن.
به جز چند موردی که توی کتاب ذکر شده و همین طور خرد سال ها و خانواده هاشون، اسم افرادی که توی این کتاب اومده و در نتیجه استفاده از نورو پلاستیسیتی وضعیتشون تغییر پیدا کرده، واقعیه!
خلاصه ای از کتاب :
بیاید مروری بر ۱۱ فصل کتاب داشته باشیم؛
- فصل اول (زنی که پیدرپی میافتد): چریل زنی است که دائما حس میکند در حال افتادن است و چون احساس میکند که دارد میافتد، واقعا میافتد. او توسط مردی شفا پیدا میکند که کاشف خاصیت پلاستیسیتی در حواس انسان است.
- فصل دوم (کسی که مغز بهتری برای خود ساخت): باربارا دچار عدم تقارن ذهن بود. با وجود این او جزو معدود دانشمندانی است که توانسته با وجود آسیب مغزی، روی مغز مطالعات گسترده و عمیقی انجام دهد و نام خود را در تاریخ پزشکی ثبت کند.
- فصل سوم (طراحی دوبارهای برای مغز): دانشمندی که مغز را تغییر داد تا عملکرد حافظه و ادراک را بهتر کند، سرعت تفکر را افزایش دهد و مشکلات یادگیری را درمان کند.
- فصل چهارم (ذائقهی جنسی و عشق): آن چه نوروپلاستیسیتی دربارهی جذابیتهای جنسی و عشق به ما میآموزد.
- فصل پنجم (رستاخیزهای نیمه شب): قربانیان سکته مغزی یاد میگیرند که دوباره صحبت و حرکت کنند.
- فصل ششم (چگونه مغزی که قفل کرده را باز کنیم): استفاده از پلاستیسیتی برای پایان دادن به نگرانیها، وسواسهای فکری، وسواسهای عملی و دیگر عادات بد.
- فصل هفتم (درد): سندرم عضو خیالی، اختلالی است که برخی افراد پس از این که بخشی از بدنشان را از دست میدهند، به آن دچار میشوند.
- فصل هشتم (قوهی خیال): چگونه تفکر همه چیز را به نفع خود تغییر میدهد.
- فصل نهم (تبدیل ارواح مردگان به اجدادی دوستداشتنی): روانکاوی ابزاری برای درمانهای نوروپلاستیکی است.
- فصل دهم (جوانسازی): سلول بنیادی در سیستم عصبی، کشف و ارتباط آن با چگونگی حفظ مغز مشخص میشود.
- فصل یازدهم (فراتر از اعضای بدن): میشله زنی است که فقط نیمکرهی راست مغزش را دارد. او به ما نشان میدهد تغییرات پلاستیک مغز میتواند تا چه اندازه وسیع باشد.
قسمتی از متن کتاب :
آگاهی عمومی بر این اساس بود که بعد از سپری شدن دوران کودکی، تغییر در مغز صرفاً زمانی به وقوع میپیوندد که مغز فرایند طولانی زوال خود را آغاز میکند؛ یعنی زمانی که سلولهای مغزی نمیتوانند به صورت مطلوب رشد کنند و یا زمانی که آسیب میبینند و یا میمیرند و دیگر امکانی برای جایگزینی ندارند. بر این اساس اگر قسمتی از مغز دچار آسیب میشد، مغز نمیتوانست ساختار خود را تغییر دهد و راهی جدید برای به کار انداختن آن قسمت بیابد.
حکم تئوری مغزِ بدونِ تغییر این بود که افرادی که با محدودیت های فکری و یا مغزی به دنیا میآیند و یا متحمل ضایعات مغزی میشوند، در تمام طول عمر خود از این محدودیت و آسیب رنج خواهند برد. به دانشمندانی که دچار این تردید میشدند که شاید از طریق فعالیت و تمرینات فکری بتوان ذهن سالم را ارتقاء داد و یا این که آن را در همان حد حفظ کرد، گفته میشد که وقت خود را با این ایدهها تلف نکنند.
نوعی نیهیلیسم در زمینه عصب شناختی در پیش گرفته شده بود؛ به معنای این که درمان برای بسیاری از مشکلات مغزی کارایی ندارد و یا حتی دارای ضمانتی نیست. این اندیشه در فرهنگ ما پروبال گرفته بود و حتی بر دیدگاه کلی ما نسبت به طبیعت انسانی سایه انداخته بود. از آنجا که مغز نمیتوانست تغییر کند، طبیعت انسان که از آن نشات میگیرد نیز لزوماً ثابت و غیر قابل تغییر به نظر میرسید.
این اعتقاد که مغز نمیتواند تغییر کند از سه عامل نشات میگرفت: این حقیقت که بیماران دچار آسیبهای مغزی به ندرت به طور کامل درمان میشدند، عدم توانایی ما در مشاهده فعالیتهای میکروسکوپی زنده مغز و این ایده که ریشه آن به زمان شروع علوم مدرن برمیگشت و اظهار میکرد که مغز شبیه به یک ماشین عظیم کار میکند. ماشینی که کارهای خارق العاده بسیاری انجام میدهد، اما رشد نمیکند و تغییر نمییابد.
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.