توضیحات محصول:

نویسنده : جاناتان آکسییر

مترجم : آرزو قلی زاده

نشر : پرتقال

باغبان شب

کتاب باغبان شب که یکی از آثار مشهور و پرطرفدار جاناتان آکسییر هست، به نوجوان هایی پیشنهاد میشه که به ژانر ترسناک و ماجراجویی علاقمندن و میخوان اوقات هیجان انگیزی رو با خوندن کتاب بگذرونن.

این کتاب یکی از پر فروش ترین های نیوبورک تایمز هم هست و افتخارات خیلی زیادی داره. چند نمونه‌ از این افتخارات شامل:

  • نامزد جایزه پنسیلوانیا به انتخاب خوانندگان جوان ۲۰۱۶
  • دریافت جایزه کتاب کودکان و بزرگسالان انجمن بین المللی سواد آموزی آی ال ای در بخش داستانی در سال ۲۰۱۵

این کتاب، فقط یه داستان ترسناک و سرگرم کننده نیست، بلکه نکات زیادی برای گفتن داره و چیز های زیادی رو بهمون یاد میده. حکایت های اخلاقی مثل حرص انسان؛ که حرص و طمع میتونه با آدم ها چیکار کنه با و اون ها رو به کجا ها بکشونه. {درختی که با برآورده کردن آرزو ها هربار تکه ای از روح اون شخص رو مال خودش میکنه، یه نمونه مشخص از این حرص و طمعه.}

قدرت نویسندگی جان آکسییر رو در لا به لای نوشته هاش و داستانش و شخصیت پردازیش می تونید به وضوح حس کنید.

 

خلاصه ای از کتاب :

این کتاب، داستانِ ماجراجویانه ی خواهر و برادری ایرلندی به نام کیپ و مولی رو روایت میکنه که خانواده شون اون ها رو ترک کردن. و حالا کیپ و مولی به یه خونه متروک و دور افتاده در انگلستان برای خدمتکاری رفتن.

در این عمارت بزرگ یه اتاق ترسناک و رمز آلود در طبقه دوم وجود داره که درش همیشه قفله و توش یه درخت عجیب غریب وجود داره. کم کم شبح مرموزِ داستان وارد ماجرا میشه و زندگی کیپ و مولی رو تهدید آمیز میکنه.

مولی شب ها کابوس های مخوف و وحشتناکی میبینه که حدس میزنن برای اون درخت توی اون اتاق مخوف و در بسته باشه.

کیپ میخواد خواهرشو نجات بده و اون رو به آرامش برسونه، برای همین تصمیم میگیره وارد اون اتاق رمز آلود و مخوف بشه. . .

کتاب به ۳ بخش تقسیم میشه:

  1. بخش یک : ورود
  2. بخش دو: تعقیب و گریز
  3. بخش سه: حرکت

قسمتی از متن کتاب :

مالی به باغبان خیره شد که جلوی ورودی خانه ایستاده بود و درِ خانه پشت سرش باز بود. بیلچه و آبپاش هم توی دستش بود. حتی میان سایه‌ ها هم پوستش مثل نقره می‌درخشید. او تکان نمی‌خورد، ولی سرش را حرکت می‌داد و آن‌ها را با کنجکاوی نگاه می‌کرد.

هِستِر که نفسش بند آمده بود، زیر لب گفت: «انگار یه افسانه واقعیت پیدا کرده.»

مالی آرام گفت: «سر جاتون بمونین. نه تکون بخورین و نه داد بزنین. اون فقط اومده سراغ درخت. به کسی آسیبی نمی‌رسونه.» او سعی کرد به این فکر نکند که حرفش درست بود یا غلط. تمام تلاشش را می‌کرد که حواسش را از قبرهای باز زیر پایش پرت کند..

دکتر کراوچ دوربینش را گرفت و ب ه‌طرف باغبانِ شب رفت؛ «من باید یه عکس بگیرم.»

مالی گفت: «نه، دکتر!» و سعی کرد آستین او را بکشد، ولی کار از کار گذشته بود. کراوچ به آن‌ طرف درخت رسیده بود. او چوب‌ پنبه‌ی بطریِ توی جیبش را باز کرد و کمی پودر توی ظرف مخصوص آن ریخت.

هِستِر به‌ طرف مالی خم شد؛ «مطمئنی به ما آسیبی نمی‌زنه، عزیزم؟»

مالی آب دهانش را قورت داد؛ «من دیگه از هیچی مطمئن نیستم.»

دکتر کراوچ دیگر فاصله‌ی زیادی با درِ ورودی خانه نداشت. باغبانِ شب تکان نخورده بود، ولی مالی می‌توانست زمزمه‌ی تهدیدش را بشنود.«کراوچ، پسر پیر، به تاریخ سلام کن.» دکتر مثل آدمی که هیپنوتیزم شده باشد، جلوتر رفت. روح سرش را تکان داد و چشم‌ های سیاهش روی دکتر ثابت ماند. برگ‌های خشک مثل حصاری دورش چرخیدند. دکتر کراوچ آرام دوربین را به‌ طرف باغبانِ شب گرفت…