خوب های بد ، بد های خوب :
فرض کنید یک شخصیت رمانی هستید ، کدامن را انتخاب میکنید بد یا خوب ..؟
مجموعه خوب های بد ، بد های خوب که یکی از پرفروشترینهای نیویورک تایمز محسوب میشه و همچنان در شش قاره و به ۲۸ زبان ترجمه شده و در سالهای آینده شرکت نتفلیکس اقتباس
سینمایی خوبهای بد، بدهای خوب رو میسازه. داستانهای سومان چینانی پر از جادو، دوستی و… هست و سرنوشت دختران و پسران شجاع و باهوشی را روایت میکنه که مجبورن در
جبههی خیر و شر در مقابل ایستادگی کنن .
نویسنده این داستان سومان چینانی هست و داستان های او بیشتر دوستی ، جلدو و… نوشته شده .
ژانر این کتاب فانتزی و تخیلی هست و به نوجوانانی که به داستان های فانتزی علاقه مند هستن توصیه میشه .
این کتاب جوایز و افتخاراتی هم داشتن :
– نامزد جایزه کتاب کودکان واتر استونز سال ۲۰۱۴
– نامزد جایزه کتاب کودک و نوجوان گودریدز سال ۲۰۱۳
شما میتونید برای تهیه سایر جلد های قصه های همیشگی به https://adineh.market/ مراجعه کنید.
خلاصه از کتاب :
دویست سال پیش در روستای گاوالدون برای اولین بار یک ادم ربایی انجام میشه .
وقتی گوش به گوش میچرخید که بازهم کسی ربوده شده ان خبر برای دو پسر یا دو دختر و یا یکی از این دو بود و عجیب تر از ان سنین ربوده شده ها چهار ده سال یا شانزده سال بود ویا بعضی مواقع تازه هر دو ان ها به دوازده سال رسیده بودن .
کسی نمیدونست که این انتخاب ممکنه مشخص شده و الگوی خاصی باشه و اوایل مردم متوجه این رخ داد عجیب نبودن ، بعد از مدتی نوجوان هایی که ربوده میشدن درواقع یک جفت متناقض بودن
یعنی یکی از اونها بچه ای زیبا و خواستنی که هر انسانی ارزوی داستنش رو داره و جفت دیگه اون زشت ، عجیب و غریب مثل یک ادم تنها که کسی بهش نزدیک نمیشه .
در افسانه ها گفته شده که بچه های ربوده شده در مدرسه خیر و شر به قهرمان هایی تبدیل میشن که در اینده در برابر گروه متناقض ایستادگی میکنن …
قسمکتی از متن کتاب :
چند دقیقه بعد از ساعت ده، سوفی آخرین قفل پنجره را بهسختی باز کرد و پرده را بالا کشید. پدرش اِستِفان را دید که با بقیهی نگهبانها نزدیک جنگل ایستاده بود؛ البته او بهجای اینکه مثل دیگران
نگران باشد، لبخندی به لب داشت و کنار هانورا ایستاده بود؛ با دیدن این صحنه، چهرهی سوفی درهم رفت! اصلاً نمیفهمید پدرش توی این زن چه چیزی دیده که اینقدر شیفتهاش شده! یک روزی
مادرش مثل ملکههای افسانهها بینقص بود، اما هانورا کلهای کوچک و بدنی گِرد و قُلُمبه داشت و به نظر سوفی، عین بوقلمون بود.
پدر چیزی به هانورا گفت و خندید. گونههای سوفی از شدت عصبانیت میسوخت؛ پیش خودش فکر کرد: «حالا اگه قرار بود دوتا پسرِ هانورا دزدیده بشن، بابا تا حد مرگ جدی میشد و بههم میریخت!»
درست است که اِستِفان موقع غروب، مثل یک پدر وظیفهشناس او را بوسیده و درِ خانه را به رویش قفل کرده بود، اما سوفی حقیقت را میدانست و آن را هر روز توی چهرهی پدرش میدید: پدرش او را
دوست نداشت، چون پسر نبود؛ چون او را یاد بچگی خودش نمیانداخت!
حالا هم که میخواست با آن هیولا ازدواج کند؛ پنج سالی میشد که مادرش مُرده بود و متأسفانه این کارِ پدرش، دیگر اشتباه و بیملاحظگی هم بهحساب نمیآمد! کافی بود بعد از خواندن خطبهی
عقد، بله را بگوید تا صاحب دو پسر و یک خانوادهی جدید و یک شروع تازه شود!
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.