توضیحات محصول:

نویسنده : ژان تولی

مترجم : احسان کرم ویسی

نشر : چشمه

مغازه خودکشی

کتاب مغازه خودکشی اثری از ژان تولی ( طراح , نویسنده و کارگردان فرانسوی) هست و به کسانی پیشنهاد میشه که سبک های طنز تلخ رو دوست دارن.

این کتاب یکی از بهترین آثار دهه های اخیر محسوب میشه که در قالب طنز تلخ (فانتزی سیاه) نوشته شده. وجود مصرانه مرگ رو در آثار فانتزی سیاه به کرات شاهد هستیم!!

[این یک آثر غافلگیر کننده و جذابه که خوندنش رو توصیه می کنیم.]

خلاصه ای از کتاب :

این رمان راجع به خانواده تواچ و کسب و کار خاص و متفاوتشون نوشته شده. این خانواده یه مغازه‌ دارن که با این حرف معروفه: «آیا در زندگی شکست خوردید؟ لااقل در مرگتان موفق باشید.»

اسم مغازه ی متفاوتشون؛ مغازه خودکشیه!

درواقع اونها به کسانی که میخوان خودکشی کنن کمک میکنه و خیلی وقت ها حتی بهشون دلیل برای خودکشی میده!!

تا حالا همچین مغازه ای رو دیدی؟ معلومه که نه!… برای همین خوندن این کتاب و اتفاقاتی که در پی داره میتونه خیلی هیجان انگیز باشه.

کارکرد مغازه اونها به این صورته که به مردم امکانات برای خودکشی میده و اگه هنوز تصمیم نگرفته بودن که به چه روشی خودکشی کنن, این خانواده بهشون مشاوره میده تا بهتر تصمیم بگیرن!!

چیزی که سراسر روح این کتاب رو در بر گرفته, نا امیدی در جامعه ای هست که مردمش دیگه دلیلی برای زندگی کردن ندارن! جامعه ای که خندیدن و شاد بودن و در جستجوی خوشبختی بودن یه چیز مضحک محسوب میشه.

همه چی توی مغازه خودکشی و در خانواده تواچ خوب پیش میره و کسب و کارشون پر رونق و موفقه. پسر خانواده تواچ با وسایل جدیدی که برای خودکشی اختراع میکنه, تمایل مردم به پایان دادن به زندگیشون رو روز به روز بیشتر میکنه..

تا اینکه آلن به دنیا میاد. آلن برعکس آدم هاییه که در اوج ناامیدی و افسردگی در رمان دیدیم. اون شاده، میخنده و تمایل شدیدی داره تا به مردم کمک کنه. اون به طرز شگفت انگیزی خوش فکر و مثبت نگره. این رفتار های آلن باعث میشه کم کم تغییراتی به وجود بیاد.

جالبه؛ اسم اعضای خانواده تواچ هرکدوم یادآور یک فرد سر شناسیه که خودکشی کرده..

قسمتی از متن کتاب :

«آلن! آخه چند بار باید بهت بگم؟ وقتی مشتری‌ هامون از مغازه خرید می‌کنن، بهشون نمی‌گیم به‌ زودی می‌بینمت. ما باهاشون وداع می‌کنیم. چون دیگه هیچ‌وقت برنمی‌گردن. آخه کِی این رو توی کله‌ت فرو می‌کنی؟» لوکریس تواچ با عصبانیت کاغذی را پشت خود در دستان گره کرده‌اش پنهان کرده بود که با تکان‌های عصبیِ او می‌لرزید. بچه‌ی کوچکش روبه‌ روی او ایستاده بود و بشاش و مهربان نگاهش می کرد.

خانم تواچ خم شد و با لحن سرزنش‌ آمیز محکم‌تری گفت «و یه چیز دیگه؛ این جیک‌جیک کردنت رو تموم کن. وقتی یکی می‌آد این جا نباید بهش بگی – ادای آلن را درمی‌آورد – «صبح به خیر.» تو باید با لحنِ یه بابامُرده بهشون بگی «چه روزِ گندی مادام.» یا مثلا بگی «امیدوارم اون دنیا جای بهتری براتون باشه، موسیو.» خواهش می‌کنم لطفا این لبخندِ مسخره رو هم از رو صورتت بردار. می‌خوای این یه لقمه نون رو ازمون بگیری؟ آخه این چه رفتاریه که وقتی یکی رو می‌بینی چشم‌ هات رو می‌چرخونی و دست‌ هات رو می‌بری پشت گوشت و تکون‌شون می‌دی؟ فکر کردی مشتری‌ها می‌آن این جا لبخندِ ابلهانه‌ی تو رو ببینند؟ واقعا میری روی مُخم. مجبورمون می کنی پوزه بند بهت ببندیم..