آرزویی در دل تاریکی
کتاب آرزویی در دل تاریکی، به قلم نویسنده، مربی و مهندس آمریکایی کریستینا سونتورنوات نگارش شد و در سال 2020 میلادی انتشار یافت.
کریستینا در سال 2021 میلادی برندهء دو جایزه نیوبری برای کتابهای کودکانه A Wish in the Dark و All Thirteen: The Incredible Cave Rescue of the Tailand Boys’ Team شد.
این کتاب در ژانر رئالیسم جادویی نوشته شده و به نوجوانان +12 سال و علاقه مندان به داستان های مهیج و ماجراجویانه پیشنهاد میشه.
خلاصه ای از کتاب :
داستان این کتاب درمورد پسری به نام «پانگ» هست که در زندان «نموان» به دنیا آمد. پانگ به خاطر اتهام مادرش تا همیشه محکوم به بدنامیست. او آرزو داره بتونه روزی در میان نور های جذاب و درخشان خارج از زندان قدم بزنه. اما این تنها ماجرای داستان نیست. دختر زندان بان «نوک» با این امید و هدف بزرگ شده که بتونه توانایی ها و استعداد هایش را به همه ثابت کنه. پانگ به سختی از زندان فرار میکنه و آبرو و اعتبار زندان بان را به خطر می اندازه. نوک تلاش میکنه تا با دستگیر کردن و برگردادن پانگ به زندان آبروی خانوادگیش را احیا کنه و افتخاری نیز کسب کنه اما در تعقیب و گریز پانگ، نوک متوجه اسرار تاریکی که بر سر شهر چاتانا سایه انداخته میشه که باعث تزلزل ارزش ها و دانسته هایش میشه و باور ها و اعتقاداتش را زیر سوال میبره. پانگ و نوک به نحوی با یکدیگر مرتبط میشن و داستان این کتاب را میسازن…
قسمتی از متن کتاب :
پانگ داخل سبد چمباتمه زد و یک چشمش را به دیواره حصیری چسباند تا ببیند بیرون چه خبر است، اما حالا خورشید پایین رفته بود و بهسختی میشد از اوضاع بیرون سر درآورد. بااینکه داخل سبد بود، باز هم احساس میکرد بهشدت در معرض دید است، انگار که برهنه باشد. با عجله خودش را پایینتر کشید و با فرورفتن پوستهای پر از خار دوریان توی تنش چهرهاش درهم رفت.
همینکه زبالهجمعکن قایق را به داخل کانال اصلی رودخانه هدایت کرد، صدای چرخش موتور گویرانِ کوچک و پرسروصدایش بیشتر شد. اگر سامکیت آنجا بود، فقط از روی همین صدا میتوانست مدل موتور را تشخیص بدهد.
قایقهای بزرگتر با موتورهای قدرتمندتر از کنارشان رد میشد و موجهایی درست میکرد که قایق کوچک را مثل گهواره تاب میداد. پانگ میتوانست رگههای کمجان نور را ببیند که از خانههای حاشیهرودخانه میتابید. هر چه به پایین رودخانه نزدیکتر میشدند، تعداد چراغها و قایقها هم بیشتر میشد.
حالا دلپیچه پانگ بیشتر از هیجان بود تا ترس. بالاخره قرار بود شهر را از نزدیک ببیند.
اول صدایش را شنید. وزوز چراغهای توپمانند شبیه صدای دستهای زنبور بود که بهطرفش پرواز میکرد. صدای داد و فریاد و خندههایی را شنید که از ساحل میآمد. گروهی نوازنده مشغول نواختن بودند، و صدای زنی به گوش میرسید که داشت آواز میخواند. «دستم رو بگیر، آه عزیزم، دستم رو بگیر و…»
و بعد انگار از دل تاریکی وارد ستارهای روشن شدند.
به مرکز چاتانا رسیده بودند.
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.