شب های روشن : داستانی عاشقانه از خاطرات یک رویا پرداز
کتاب شب های روشن ، یکی از آفریده های جذاب فئودور داستایوفسکی،مناسب برای کسایی که به رمان های عاشقانه و تامل برانگیز علاقهمندند..
شاید اسم کتاب توجهتون رو جلب کرده باشه و براتون جالب به نظر بیاد، یه پارادوکس عمیق که تاریکی شب رو به روشنایی مبدل میکنه،
ماجرای انتخاب این اسم هم یه شهر جذاب و رویاییه که پترزبورگ نام داره و سیاهی شب در این شهر معنای چندانی نداره، چون که هوا تا صبح نیمه روشنه و به شبهای بی خوابی مشهوره.
خلاصه کتاب
داستایوفسکی در این کتاب مردی رو روایت میکنه که به دنبال یک پارتنره و میخواد باهاش صحبت کنه، داستایوفسکی مثل بقیه آثارش که سعی داره در لابلای داستان ها و اشخاص رمانش به ما پیامی رو منتقل کنه در این داستان هم روح افراد رو کنکاش میکنه و هنر زیباش رو قابل لمس میکنه.
در این کتاب ما زندگی یه مرد کم رو میشنویم که تمام زندگیش رو توی فکر و خیال خودش بوده و داشته راجع به زندگی اطرافیانش فکر میکرده، بدون اینکه حتی راجع به عمق زندگیشون اطلاعاتی داشته باشه و یا ارتباط عمیقی باهاشون برقرار کرده باشه.
این مرد مدتهاست که خودش تنهایی و البته با فکر و خیال هاش داره زندگی میکنه و یه روحیه حساس و ملیح داره، کماکان با این حس کمرویی و انزوای درونیش بلاخره یک زن وارد دایره تنهایش میشه و توجهش رو جلب میکنه و همین نزدیکی بینشون باعث میشه که ملاقات شاعرانه و عاشقانه ای قشنگ رقم بخوره.
جذابیت این کتاب وقتی بیشتر میشه که بفهمیم تار و پود این کتاب از زندگی واقعی خود فئودور داستایوفسکی نشات گرفته.
مطالعه این کتاب روان شناختی و در عین حال عاشقانه رو به هیچ وجه از دست ندید..
متن کتاب
شبی عالی بود؛ از آن شبهایی که وقتی آدمی جوان است تجربهاش میکند. آسمان آنقدر پرستاره و روشن بود که وقتی آدم به آن نگاه میکرد، ناخودآگاه این سؤال برایش پیش میآمد که چطور افراد بداخلاق و هوسباز هم زیر سقف چنین آسمانی زندگی میکنند؟! این هم از آن دست سؤالهایی است که خداوند در اوایل جوانی، بیشتر آن را در وجود انسان مطرح میکند! وقتی حرف از افراد هوسباز و بداخلاق پیش میآید من هم نمیتوانم به یاد بیاورم که آیا کل آن روز را درست رفتار کردهام یا نه !
از همان اول صبح دلتنگی عجیبی مرا فرا گرفته بود. خیلی زود به نظرم رسید تنهایم و همه مرا رها کردهاند و رفتهاند. البته آدم حق دارد بداند منظور از «همه» چه کسانی هستند؛ چون من در این هشت سالی که در پترزبورگ زندگی کردم، حتی با یک نفر هم آشنا نشدم، البته من با کل پترزبورگ آشنا بودم و شاید به همین خاطر بود که وقتی همه وسایلشان را جمع کردند و به ویلاهای تابستانیشان رفتند، احساس تنهایی کردم. از تنها ماندن وحشت داشتم و سه روز تمام با دلسردی عمیق در شهر پرسه زدم و نمیدانستم چه میکنم. هر جا که میرفتم؛ خیابان نوسکی، پارکها یا کنار دریاچه، هیچ کدام از آن آدمهایی را که عادت داشتم در کل سال همین موقع و همین جا ببینم، نمیدیدم. این مردم من را نمیشناختند، ولی من آنها را صمیمانه میشناختم، حتی به چهرههایشان هم دقت کرده بودم؛ وقتی خوشحال بودند من هم خوشحال میشدم و وقتی ناراحت بودند، من هم ناراحت میشدم..
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.