توضیحات محصول:

نویسنده : کاترین سنتر

مترجم : محمد مهدی سروش

نشر : کوله پشتی

بادیگارد 

کتاب بادیگارد،یک عاشقانه شوخ و بانمک و بسیار دلنشین است. هانا بروکس در این کتاب در سخت ترین شرایط زندگی خورد قرار دارد در حالی که سوگ فوت مادرش را به دوش می کشد،دوست پسرش نیز او را رها می کند…او برای فرار از واقعیت تلخ زندگی اش پیشنهاد شغلی جدیدی را که محافظت از یک ستاره سینماست قبول میکند.اما هانا با یک مشکل جدید روبه رو میشود،”او عاشق می شود”این کتاب یکی از موفق ترین نوشته های کاترین بوده است و نامزد بهترین کتاب عاشقانه سال ۲۰۲۲ گودریدز بوده است همچنین این کتاب فوق العاده جذاب بهترین کتاب عاشقانه سال۲۰۲۲ از دیدگاه آمازون،یکی از کمدی ترین رمان های عاشقانه سال از دیدگاه واشنگتن پست و کتاب پرفروش یو.اس.ای.تودی نیز شناخته می شود.

 

خلاصه کتاب:

روزهای همه گیری ویروس کرونا برای خیلی از ما روزهای تلخ و تاریکی بود.برای کاترین سنتر نیز همینطور اما او تصمیم گرفت در آن روزهای تلخ و غمزده نور را در میان تاریکی پیدا کند و شروع به نوشتن رمان “بادیگارد” کرد که عاشقانه ایست آرام و شیرین…ماجرای رمان از روزهای تلخ زندگی هانا شروع میشود،مادر هانا به تازگی فوت کرده و دوست پسرش هم بلافاصله پس از مراسم تشییع جنازه هانا را برای همیشه ترک می کند هانا در این شرایط تصمیمی میگیرد که خیلی از ما در شکست های عاطفی می گیریم او سعی می کند تا با غرق شدن در کار مشکلاتش را فراموش کند…اما هانا یک بادیگارد است از آن دخترهایی که فکر می کنید معلم مهدکودک است اما حتی می تواند با دربازکن آدم بکشد…هانا توسط یک کمپانی هالیوودی بزرگ استخدام میشود تا از یک ستاره هالیوودی جذاب و خوش قیافه محافظت کند…این ستاره جذاب چون نمی خواهد خانواده اش نگران وضعیت او شوند و از تهدیداتی که میشود باخبر شوند از هانا میخواهد تا نقش نامزد او را بازی کند…

 

در پایان بخشی از کتاب را باهم میخوانیم:

به قدری باران شدید می بارید که برف پاکن ها،حتی در سریع ترین حالتشان،به سختی میتوانستند کنارش بزنند ولی تا وقتی به خانه ام نرسیده بودیم،متوجه نشده بودم که رابی به طرز عجیبی در راه خانه ساکت بود.باران برای پیاده شدن در همان لحظه بیش از حد شدید بود.به همین دلیل رابی ماشین را خاموش کرد و فقط تماشا کردیم که آب پنجره را می پوشاند.انگار در کارواش بودیم.آن موقع بود که به سمتش برگشتم و گفتم:«بیا بریم مسافرت.»

رابی اخم کرد؛«چی؟»

“امروز برای همین اومدم اداره تا دعوتت کنم بریم سفر”

«کجا؟»

حالا داشتم از تصادفی بودن انتخابم پشیمان می شدم…