توضیحات محصول:

نویسنده : فریدریک بکمن

مترجم : حسین تهرانی

نشر : چشمه

مردی به نام اوه

کتاب مردی به نام اُوه، نوشته‌ی فریدریک بکمن به کسانی پیشنهاد میشه که داغ عزیزی رو چشیدن و یا دچار کهولت سن هستن.

در اینجا به معرفی رمان مردی به نام اوه میپردازیم که فیلمش هم بر اساس محتوای کتابش (در سال ۲۰۱۲) منتشر شده و استقبال خوبی ازش صورت گرفت.

این کتاب تا الان به بیشتر از ۳۰ زبان زنده ی دنیا ترجمه شده و رتبه‌ی اول پرفروش های سوئد و نیویورک تایمز رو به خودش اختصاص داده. همچنین جایزه ی پرفروش ترین کتاب در آمازون رو هم سال ۲۰۱۶ از آنِ خودش کرد.

خلاصه ای از کتاب :

اُوه یه پیرمرد ۵۹ ساله ست که شدیدا سختگیر و ترسناکه اما در عین حال رک و صادق…

اون تنها زندگی میکنه و شغلی در راه آهن سوئد داره. طرفدار خودرو های ساب هست و هیچ علاقه ای به ماشین های دیگه خصوصا وولو و BMW نداره.

اوه طبق هر روز که بعد از بیدار شدنش همه جارو چک میکنه تا از درست بودنشون مطمئن شه، اون روز هم همینکارو کرد و با وسواس جای پارک ماشین ها و قفل در رو بررسی میکرد.

بعد از اینکه کارش تموم شدT سوار خودروش شد و به سمت محل کارش رفت. اما طبق معمول قبل از رسیدن به محل کارش، پیش مزار سونیا (همسرش) رفت تا کمی باهاش حرف بزنه و درد دل کنه.

سونیا کمتر از یک ساله که فوت کرده و اوه رو تنها گذاشته.

بعد از صحبتش با همسرش، بلند میشه تا قبل از دیر شدن به محل کارش برسه.. سر کار که بود مدیر ازش میخواد به دفترش بره، و بعد بهش توضیح میده که شرکت درگیر رکود شده! توضیح میده که مجبوره تا برای جلوگیری از ورشکستگی چندتا از کارگرها رو تعدیل کنه و اوه به خاطر سنش یکی از اون چند نفره..

در کمال تعجب و برعکس انتظاری که مدیر داشت، اوه راحت این موضوع رو پذیرفت و رفت تا وسایلش رو جمع کنه!!

اوه به سمت خونه حرکت کرد، اما دوباره پیش سونیا رفت تا باهاش درد و دل کنه.. حرفی که به سونیا زد خیلی سوزناک بود! بهش گفت: «سونیا اگه بدونی چقدر دلتنگتم، امروز احتمالا بتونم خودمو بهت برسونم.»

بعد از این حرفش بلند شد و به خونه رفت. یه لباس رسمی پوشید، یه طناب برداشت و به سقف آویزون کرد و رفت بالای چهار پایه!

در اینجا اتفاقی میفته که اوه رو از اینکارش باز میداره. اما اون اتفاق چی میتونه باشه؟!

{این کتاب واقعا عمیق و لذت بخشه، مطالعه ‌‌ی این کتاب رو به هیچ عنوان از دست ندید.}

 

قسمتی از متن کتاب :

مرگ چیز عجیبی است. مردم تمام زندگی خود را طوری زندگی می‌کنند که گویی وجود ندارد، و با این حال اغلب یکی از بزرگ ترین انگیزه‌ها برای زندگی است. برخی از ما به مرور زمان آنقدر از آن آگاه می‌شویم که سخت تر، سرسختانه تر و با خشم بیشتری زندگی می‌کنیم. برخی به حضور دائمی‌ آن نیاز دارند تا حتی از ضد آن آگاه شوند. بعضی آنقدر درگیر آن می‌شوند که خیلی قبل از اینکه ورودش را اعلام کند، به داخل اتاق انتظار می‌روند. ما از آن می‌ترسیم، با این حال بیشتر از هر چیز از این می‌ترسیم که ممکن است شخص دیگری غیر از خودمان بمیرد. زیرا بزرگترین ترس بعد از مرگ همیشه این است که از کنار ما بگذرد و ما را آنجا تنها بگذار.

… ما همیشه فکر می‌کنیم زمان کافی برای انجام کارها با افراد دیگر وجود دارد. وقت کافی داریم که چیزهایی را به آنها بگوییم. و سپس چیزی اتفاقی می‌افتد، ما آنجا می‌ایستیم و به کلماتی مانند “اگر” چنگ می‌زنیم.