توضیحات محصول:

نویسنده : محمود دولت آبادی

نشر : چشمه

جای خالی سلوچ

کتاب جای خالی سلوچ رمانی در سبک رئالیستی هست که به قلم محمود دولت آبادی نوشته شده. او یکی از محبوب ترین نویسنده های ایرانی بوده. جالبه که داستانِ این رمان وقتی که توی حبس به سر میبرده به ذهنش خطور کرده و بلافاصله بعد از اینکه از زندان ساواک آزاد شده این رو نوشته.

کتاب ها , ماجراهای شگفت انگیزی دارن. هر کدومشون پشت نوشته هاشون خروار ها داستان به دوش میکشن.

و ما هممون تو زندگی با “جای خالی” رو به رو شدیم , فقدان رو لمس کردیم و تلخیش رو چشیدیم !

این کتاب از تلخی جای خالی مردی به نام سلوچ صحبت میکنه , و اتفاقاتی که در نبودش میفته.

خلاصه ای از کتاب :

ترک شدن خیلی سخته , سخت تر از اون بی خبر ترک شدنه !

سلوچ مردی بود که  شغلی نداشت , در روستایی به نام “زمینج” با همسرش مرگان و بچه هاش , عباس ,ابراو و هاجر زندگی میکردن.

یه صبح سرد زمستونی , مرگان از خواب بیدار میشه و با جای خالی سلوچ رو به رو میشه و اتفاقای بعدش ..

در ارتباط با احساسات , مشکلات و دغدغه های مرگان که با تموم شدن حضور سلوچ توی زندگیش , شروع میشن و زندگیش رو دستخوش تغییر میکنن.

مرگان شخصیت اصلی داستانه و داستان حول تفکرات و عواطفش پیش میره.

این رمان به طرز معرکه ای این عواطف و اتفاقات رو بیان میکنه که خوندنشون خالی از لطف نیست و پشیمون نمیشید !

قسمتی از متن کتاب :

کوچه‌ها هنوز خلوت بود. گویی مردم خیال نداشتند از خانه‌ها پا بیرون بگذارند. باد سرد زبانه می‌زد و در کهنه دامن سوراخ‌ سوراخ پیراهن مرگان می‌پیچید. انگشت‌های خشکیده مرگان دست‌ گیره پیمانه را چسبیده بودند و آن را بر شانه می‌فشردند تا باد از جا برنکندش. سرمای پیچیده در باد، چشم‌های مرگان را آب انداخته بود. اما زن، هنوز به حال خود نبود و بی‌اختیار نگاهش را این‌ سوی و آن‌ سوی می‌چرخاند تا مگر سلوچ، یا نشانی از او بیابد.

زخمی اگر بر قلب بنشیند، تو نه می‌توانی زخم را از قلبت وا بکنی و نه می‌توانی قلبت را دور بیندازی. زخم تکه‌ای از قلب توست. زخم اگر نباشد، قلبت هم نیست. زخم اگر نخواهی باشد، قلبت را باید بتوانی دور بیندازی. قلبت را چگونه دور می‌اندازی؟ زخم و قلبت یکی هستند.

دنیا را بگذار آب ببرد. وقتی تو در توفان گرفتار می‌آیی، چه خیال که تو دکمه‌ی یقه‌ات را بسته باشی یا که نبسته باشی. چه خیالی که خاک در چشمانت خانه کند یا نکند. چه خیالی؟! تو در توفان گرفتار آمده‌ای، میخواهی که گلویت خشک نشود؟!

گاه آدم، خود آدم، عشق است. بودنش عشق است. رفتن و نگاه کردنش عشق است. دست و قلبش عشق است. در تو عشق می‌جوشد، بی‌ آنکه ردش را بشناسی. بی‌ آنکه بدانی از کجا در تو پیدا شده، روییده. شاید نخواهی هم. شاید هم بخواهی و ندانی. نتوانی که بدانی. عشق، گاهی همان یاد کمرنگ سلوچ است و دست‌های به گل آلوده‌ی تو که دیواری را سفید می‌کنند. عشق، خود مرگان است؛ پیدا و ناپیداست، عشق. گاه تو را به شوق می‌جنباند. و گاه به درد در چاهیت فرو می‌کشد.

گاه عشق گم است؛ اما هست، هست، چون نیست. عشق مگر چیست؟ آن چه که پیداست؟ نه، عشق اگر پیدا شد که دیگر عشق نیست. معرفت است. عشق از آن رو هست، که نیست. پیدا نیست و حس می‌شود. می‌شوراند. منقلب می‌کند. به رقص و شلنگ اندازی وا می‌دارد. می‌گریاند. می‌چزاند. می‌کوباند و می‌دواند.