نویسنده : میشل اوباما
مترجم : علی سلامی
نشر : مهراندیش
شدن
کتاب شدن، نوشتهی میشل اوباما همسر “باراک اوباما“، رئیس جمهور امریکاست. این اثر، روند به سرانجام رسیدن یک موفقیت رو برای مخاطب شرح میده.
میشل دختری بوده که توی طبقه کارگر به دنیا اومده. زندگی مرفهی نداشته و سختی های زیادی رو از سر گذرونده.
ماجرای این کتاب، تبدیل شدن از یه دخترِ فقیر به زنی قدرتمند و مستقله میشله و خوندنش به کسایی توصیه میشه که به دنبال احساس استقلال و قدرت و عزت نفس هستن.
خلاصه ای از کتاب :
این کتاب از سه بخش تشکل شده که بخش اول دربارهی «من شدن» صحبت میکنه. اینکه از کجا به کجا رسیده و سرگذشتش چی بوده. (این بخش هشت فصل داره.)
میشل از چهار سالگی شروع به یادگیری و نواختن پیانو توسط عمه مادرش کرد، که در پایین خونهی اونها زندگی میکردن. او معلم پیانو بود.
میشل یکی از عوامل موفقیتش رو روابط صمیمی و گرم خانوادش توصیف میکنه. و حرف همیشگی مادرش که بهش میگه : صدای خودتو به گوش برسون و نترس.
میشل بعد از قبولی در آزمون تونست در یکی از بهترین دبیرستان های شیکاگو درس بخونه. قبولیش در این دبیرستان، باعث شد زیاده خواه تر بشه و به فکر دانشگاه پرینسون بیفته. (که البته پذیرفته هم شد و در اون دانشگاه به تحصیل جامعه شناسی پرداخت.)
او به فکر قدم های بزرگ تر بود و در قدم بعد وارد هاروارد شد و به خواندن حقوق مشغول شد.
بعد از اینکه فارغالتحصیل شد به شیکاگو برگشت و توی مرکز معتبری به نام سیدلی و آستین شروع به کار کرد و همونجا با باراک اوباما که اون هم دانشجوی حقوق بود، آشنا شد.
در بخش دوم دربارهی « ما شدن » ؛ سرگذشت آشنایی میشل با باراک و ازدواج و ادامهی زندگیش، صحبت میکنه.
و در بخش سوم دربارهی توسعهی فردی و رشد شخصیتی به نام « بیشتر شدن » صحبت میکنه. این بخش با پیروزی در انتخابات شروع میشه و ما رو از تجربیاتش در این سالها بهره مند میکنه.
قسمتی از متن کتاب :
( بخش دوم )
«من و باراک چه میخواستیم؟» ما شراکتی امروزی میخواستیم که با مذاق جفتمان جور باشد. او به ازدواج، به چشم یک اتحادِ عاشقانه نگاه میکرد که در آن، دو نفر، بدون اینکه از استقلال و یا اهداف شخصی خود چشمپوشی کنند، در دو مسیر موازی پیش میروند؛ اما ازدواج برای من، مانند ادغامی خالصانه و ترکیب دو زندگی بود که در آن، سعادت خانواده بر هر هدف و برنامهای ارجحیت داشت.
من خواستار زندگیای مثل زندگی پدر و مادرم نبودم. نمیخواستم برای همیشه در یک خانه زندگی کنم؛ همیشه یک شغل داشته باشم و هیچ وقت برای تنهایی خودم وقت نگذارم؛ اما خواستار همان استقامتی بودم که سال به سال و دهه به دهه در زندگی آنها باقیمانده بود. در دفترچه خاطراتم نوشتم: « واقعاً میفهمم که هر فرد علایق، اهداف و آرزوهای بخصوص خودش را دارد؛ اما این را قبول ندارم که باید برای رسیدن به یک هدف شخصی، زندگی مشترک دو نفر را بهم بزند.»
( بخش سوم )
آن روز من همزمان چند جور احساس داشتم: خسته بودم، احساس غرور میکردم، پریشان و مشتاق بودم؛ اما بیشتر، به این خاطر که میدانستم چند تا دوربین فیلمبرداری در حال ضبط تکتک حرکات ما هستند، سعی داشتم خودم را کنترل کنم. من و باراک عزم خود را جزم کرده بودیم که این تعویض قدرت را باوقار و بزرگواری انجام دهیم و این هشت سال را با آرمانهای خود و خویشتنداری به پایان برسانیم. حالا دیگر به آخرین لحظات رسیده بودیم.
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.