توضیحات محصول:

5 داستان

کتاب 5 داستان به قلم نویسندهء پر آوازه ایرانی جلال آل احمد نوشته شده.
جلال آل احمد نویسنده، منتقد ادبی و روشنفکری در ابتدای صده 14 هجری شمسی بود که برخی او را با عنوان «مبلغ نویسندگی لمپنیسم» و عده ای دیگر اورا با لقب «آذرخشی در تاریکی» میخواندن. وی پس از گذراندن یک زیست پر پیچ و خم، سرانجام در سال 1348 در کلبه ای در جنگل های گیلان به دیار باقی شتافت.
از دیگر آثار این نویسندهء معاصر میشه به کتاب های «خسی در میقات»، «دید و بازدید»، «مدیر مدرسه» و… پرداخت.
مطالعه این کتاب به افرادی توصیه میشه که از علاقه مندان به نثر کتاب های جلال آل احمد و داستان های کوتاه با رویکرد انتقادی و اجتماعی هستن.

خلاصه ای از کتاب :

این کتاب در 5 داستان با محتوای خود باختگی، غرب زدگی و بی هویتی مردم ایران در زمان شاه اشاره میکنه. جلال آل احمد مثل همیشه با لحنی عامیانه دوران استبداد رضاشاه را در این 5 داستان روایت میکنه.
عناوین داستان ها :
گلدسته و فلک
جشن فرخنده
خواهرم و عنکبوت
شوهر آمریکایی
خونابه انار
در سه داستان اول که به زبان یک پسر بچه به اسم عباس روایت میشه، عباس ماجراهای مختلفی از زندگی اش تعریف میکنه . و داستان با روالی اپیزود گونه پیش میره.
داستان چهارم به سبکی خاص و داستان پنجم تنها در 4 صفحه نگارش شده.
با این حال5 داستان از نظر محتوایی به هم مربوط هستن و جلال آل احمد با خط فکری مشابه این 5 داستان را نوشته و در کنار هم قرار داده.

قسمتی از متن کتاب :

حتی نگذاشت سلامش کنم؛ که دویدم رفتم تو و از مادرم پرسیدم که یعنی فلانی چه کارم داره؟ و مادرم گفت: « به نظرم می خواد بگذاردت مدرسه. » و آن وقت کت و شلواری را که بابام عید سال پیش خریده بود از صندوق درآورد و تنم کرد و فرستادم اتاق بابام. داشتند از خواص شال گسکر حرف می زدند. بابام مرا که دید، گفت: « برو دست و روت رم بشور، بچه. » که من درآمدم. صدیق تجار را می شناختم.
حجره اش توی تیمچه حاج حسن بود و عبای نایینی و برک می فروخت. از مریدهای بابام بود. تا راه بیفتد، من یک خرده توی حیاط پلکیدم و رفتم سراغ گلدانهای یاس و نارنج که به جان بابام بسته بود.  روزی که اسباب کشی می کردیم، یک گاری درسته را داده بودند به گلدانها و بابام حتی اجازه نداد که ما را بغل گلدانها سوار کنند؛ ازبس شورشان را می زد. دو تا از گل یاسها را که بابام ندیده بود تا بچیند، چیدم و گذاشتم تو جیب پیش سینه ام که صدیق تجار درآمد و دستم را گرفت و راه افتادیم.
مدتی از کوچه پس کوچه ها گذشتیم که تا حالا ازشان رد نشده بودم تا رسیدیم به یک در بزرگ و رفتیم تو. فهمیدم که مسجد است و صدیق تجار درآمد که: « اینجارو می گن مسجد معیر. ازون درش که بری بیرون درست جلوی مدرسه س. فهمیدی؟ » و همین جور هم بود. بعد رفتیم توی دالان مدرسه و بعد توی یک اتاق و یک مرد عینکی پشت میز نشسته بود که سلام و علیک کردند و دوتایی یک خرده مرا نگاه کردند و بعد صدیق تجار گفت: « حالا پسرم می آد باهم رفیق می شید. مدرسه خوبیه. نبادا تنبلی کنی؟ فهمیدی؟ »