توضیحات محصول:

نویسنده : صادق هدایت

نشر : مجید ( به سخن )

زنده به گور

کتاب زنده به گور، اثر برجسته‌ی صادق هدایت، به افرادی که دوستدار خوندن افکار تاریک و شخصیت روشن فکر این نویسنده هستن، پیشنهاد میشه.

این کتاب در سال ۱۳۰۹ منتشر شده و تا به الان به زبان های مختلفی ترجمه شده و از استقبال خوبی برخوردار بوده.

این کتاب دارای ۹ داستان کوتاه بوده و بر اساس زندگی خود صادق هدایت نوشته شده. اسم کتاب طبق اولین داستانش که زنده به گور هست، انتخاب شده.

 

خلاصه ای از کتاب :

داستان اول؛ زنده به گور، احوالات و عواطف مردی با افکار تاریکش رو بیان کرده. مردی که از زندگی‌ بریده و خسته و نا امیده و داره تمام تلاششو میکنه که زندگیشو تموم کنه و خودکشی کنه.

داستان دوم؛ حاجی مراد، داستان دو تا زوج که همو دوست دارن ولی بچه ای ندارن و شوهرش نسبت به زنش کمی بدببنه و همین شک و بد دلی داستان رو جذاب و متفاوت میکنه.

داستان سوم؛ اسیر فرانسوی، داستان مسافری توی هتل که با پیشخدمت هتل شروع به گفتگو و صحبت راجع به یک کتاب جنگی میکنن.

داستان چهارم؛ داود گوژ پشت، داستان پسری به نام داوود که یه قوز خیلی بزرگ پشتش داره و مورد تمسخر خیلی ها قرار میگیره و طاقتش به سر میرسه و راهی بیابون میشه. او در مسیرش با اتفاقات جالبی مواجه میشه.

داستان پنجم؛ مادلن، داستان یه پسر ایرانیه که با یه دختر فرانسوی دوست میشه و مادلین پسر رو به خونه ش دعوت میکنه.

داستان ششم؛ آتش پرست، که فلاندن در یک مهمانخانه، خاطرات باستان شناسیش رو برای دوستش تعریف میکنه.

داستان هفتم؛ آبجی خانم، داستان یه دختر با صورت زشته که هیچ خواستگاری نداره و این دختر به نماز و قرآن رو میاره تا اینکه خواهرش عروس میشه.

داستان هشتم؛ مرده خورها، که داستان دو زن بیوه رو روایت میکنه که شوهرشون مشهدی رجب هست، اونها در حالی که دارن باهم جرو بحث میکنن، با یه دزد مواجه میشن.

داستان آخر؛ آب زندگی، که داستان سه برادره که هرکدومشون میخوان راه خودشون رو برن و از پدرشون جدا میشن.

 

جملات قشنگی از کتاب :

– چقدر هولناک است! وقتی‌که مرگ آدم را نمی‌خواهد و پس می‌زند!

– هرکسی مطابق افکار خودش، دیگری را قضاوت می‌کند. زبان آدمی‌زاد مثل خود او ناقص و ناتوان است.

– یک احساساتی هست، یک‌ چیزهایی هست که نمی‌شود به دیگری فهماند. نمی‌شود گفت، آدم را مسخره می‌کنند.

– کسی تصمیم به خودکشی نمی‌گیرد، خودکشی با بعضی‌هاست و در خمیره و در سرشت آن‌هاست، نمی‌توانند از دستش بگریزند.

– من همیشه زندگانی را به مسخره گرفتم. دنیا، مردم، همه‌اش به چشمم یک بازیچه، یک ننگ، یک‌چیز پوچ و بی‌معنی است.

– یک‌ جایی بروم که کسی مرا نشناسد، کسی زبان من را نداند، می‌خواهم همه‌چیز را در خود حس بکنم. اما می‌بینم برای این کار درست نشده‌ام.

قسمتی از متن کتاب :

حس می‌کردم که تنم می‌پرید، دهنم خشک شده بود، سردرد کمی داشتم، تقریباً به حالت اغما افتاده بودم، چشم‌هایم نیمه‌باز بود. نفسم گاهی تند و گاهی کند می‌شد. از همه‌ی سوراخ‌ های پوست تنم، این گرمای گوارا به بیرون تراوش می‌کرد. مانند این بود که من هم به دنبال آن بیرون می‌رفتم. خیلی میل داشتم که بر شدت آن بیفزاید، در وجد ناگفتنی فرورفته بودم. هر فکری که می‌خواستم می‌کردم. اگر تکان می‌خوردم، حس می‌کردم که مانع از بیرون رفتن این گرما می‌شد. هر چه راحت‌تر خوابیده بودم، بهتر بود.

دست راستم را از زیر تنه‌ام بیرون کشیدم، غلتیدم، به پشت خوابیدم، کمی ناگوار بود، دوباره به همان حالت افتادم و اثر تریاک تندتر شده بود. می‌دانستم و می‌خواستم که مردن را درست حس بکنم. احساساتم تند و بزرگ‌شده بود. در شگفت بودم که چرا خوابم نبرده. مثل این بود که همه هستیِ من از تنم به طرز خوش و گوارایی بیرون می‌رفت. قلبم آهسته می‌زد، نفس آهسته می‌کشیدم، گمان می‌کنم دو سه ساعت گذشته. در این بین کسی در زد، فهمیدم همسایه‌ام است، ولی جواب او را ندادم و نخواستم از جای خود تکان بخورم.