توضیحات محصول:

نویسنده : النا فرانته

مترجم : شیرین معتمدی

نشر : نون

روزی که رهایم کردی

کتاب روزی که رهایم کردی رمانی از نامزد جایزه ی بوکر و یکی از پر فروش ترین نویسنده های جهان هست که توسط النا فرانته نویسنده ای ناشناخته نوشته شده، به قلم شیرین معتمدی ترجمه و توسط نشر نون منتشر شده ، شما در لا به لای کلمات این رمان میتونید خودتون رو حس کنید، مخصوصاً اگه تا الان طعم تلخ طرد شدن و نخواستن رو از طرف کسی که بهش دل بستگی داشتید و عمیقاً بهش وابسته بودید چشیده باشید.

با خوندن این رمان و همراه شدن با داستان ماریو مرد بی رحمی که زن و بچه های خودش رو به خاطر دختر کوچک زن همسایه رها میکنه می تونید بفهمید تمام حس هایی که توی اون موقعیت دارید عادیه و ممکنه هزاران نفر یا حتی بیشتر در حال تجربه کردن زجری مشابه با شما باشن.

خلاصه ای از کتاب:

ماریو به خاطر شغلش، همراه با خانواده ی چهار نفره ی خودش مجبور به مهاجرت به یک شهر دیگه میشه و همسایه مهربون و مهمان نوازِ اون ها این خانواده رو برای شناخت بیشتر شهر و گاها تفریحات کوچک همراهی میکنه. در این حین دختر ۱۵ ساله ی خانم همسایه عاشق ماریو میشه و هر روز بیشتر به اون نزدیک میشه تا اینکه یک روز که کارلا به بهانه یاد گرفتن شیمی پیش ماریو اومده بود، الگا متوجه میشه که کارلا کوچولو نقشه ی شومی در سر داره که ممکنه زندگیشون رو از هم بپاشه…

قسمتی از متن کتاب:

فکر می کردم چطور احمقانه وقتم را هدر داده بودم، دیگر نمی توانستم کتاب بخوانم، دیگر نمی نوشتم، هیچ نقش اجتماعی ای نداشتم تا بهم امکان دهد دیدارها، مشکلات و خوشی های خودم را داشته باشم. زنی که از نوجوانی تصورش را داشتم چه بر سرش آمده بود؟ به جینا حسادت می کردم. آن موقع با ماریو کار می کرد. همیشه چیزی برای بحث کردن داشتند. شوهرم با او بیشتر حرف می زد تا با من. و همان موقع کارلا هم کمی روی اعصابم بود، خیلی از سرنوشتش مطمئن به نظر می رسید و گاهی حتی انتقادهایی می کرد. می گفت من خیلی خودم را وقف بچه ها و خانه کرده ام، اولین کتابم را تمجید می کرد، اظهار می کرد: «اگر جای تو بودم، در درجه اول به شغلم فکر می کردم.» نه فقط زیبا بود، بلکه مادری تربیتش کرده بود با چشم انداز مطمئن به آینده ای روشن. برایش عادی بود درباره ی همه چیز نظر دهد. با اینکه فقط پانزده سال داشت، اغلب می خواست به من درس بدهد و درباره ی چیزهایی اظهار نظر می کرد که از آنها هیچی حالی اش نبود. فقط صدایش مرا عصبی می کرد.

داشتم تو حیاط پارک می کردم، اما ناراحت از فکر و خیال های خودم. اینجا با دو بچه و یک توله سگ چه می کردم؟ به سمت در رفتم و سعی کردم بازش کنم. اما نتوانستم و هر قدر سعی کردم و باز سعی کردم موفق نشدم – در عین حال، هوا داشت تاریک می شد، شب می شد و جانی و ایلاریا از خستگی و گرسنگی غر می زدند. اما نمی خواستم به ماریو زنگ بزنم، به خاطر غرور، به خاطر تکبر، به خاطر اینکه به او تحمیل نشوم تا بعد از یک روز سخت کاری به کمک من بیاید. بچه ها و اتو کوچولو بیسکویت خورده بودند. در ماشین خواب بودند. برگشتم و امتحان کردم، دوباره و دوباره امتحان کردم، انگشت های داغان، بی حس، تا تسلیم شدم. روی پله ای نشستم و گذاشتم تا وزن شب روی من بیفتد.