نویسنده : ماری سلینکو
مترجم : حسین گازر
نشر : افق
دزیره (جلد اول)
رمان ۲ جلدی دزیره، به قلم آن ماری سلینکو، به علاقمندان سبک کلاسیک و عاشقانه پیشنهاد میشه.
اگه به تاریخ علاقه داشته باشید حتما اسم ناپلئون بناپارت به گوشتون خورده. اون فرمانده بزرگ نظامی در فرانسه بود که عاشقانهی پرماجرایی رو پشت سر گذاشته.
این رمان از رویداد ها و وقایعی صحبت میکنه که در نیمه دوم قرن هیجدهم و عصر ناپلئون، رقم خورده. قهرمان و شخصیت اصلیِ این داستان برناردین اوژنی دزیره ملقب به “دزیدریا” هست؛ ملکه سوئد و نروژ دختر آقای فرانسیس کلاری که تاجر ابریشم بود.
خلاصه ای از کتاب :
دزیره در سال ۱۷۹۴ با بناپارت نامزد شد اما طولی نکشید که ناپلئون نامزدیش رو با دزیره به هم زد و با ژوزفین دوبوهارنه ازدواج کرد. وقتی دزیره از این اتفاق باخبر شد، برای ناپلئون نوشت : تو زندگی مرا به سوی بدبختی سوق دادی من هنوز ناتوان از فراموش کردن توام . .
و چندی بعد خود دزیره با ژنرال ژان باتیست برنادوت که بسیار با تجربه و کار آزموده بود ازدواج کرد.
کسی که جنگ های افتخار آمیز و پیروزمندانه ای رو پشت سر گذاشته بود و به خاطر خوشنامی و با تجربگیش، از طرف مجلس ملی سوئد به ولایت عهدی اون کشور انتخاب شد و در سال ۱۸۱۰ هم رسما پادشاه اون کشور شد.
دزیره هم در سال ۱۸۲۹ تاج گذاری کرد و ملکه کشور شد. اما چندین سال بعد در سال ۱۸۴۴، برنادوت رو از دست داد و بیوه شد. بعد از فوت برنادوت، پسرش اوسکار به عنوان جانشین پدرش انتخاب شد.
دزیره بعد از مرگ برنادوت چندین بار سعی کرده بود که جایگاهش رو تغییر بده و استعفا بده و پیش خانوادش برگرده، اما ملت سوئد اجازه نداد.
در نهایت یک سال بعد از مرگ پسرش که تنها ثمرهی ازدواجش با برنادوت بود، زندگی خودش رو وداع گفت و کنار همسرش توی کلیسای لوتران خاک شد.
این کتاب در پنجاه و هشت فصل جذاب نوشته شده:
- دفتر یکم: دختر یک بازرگان ابریشم (فصل ۱ تا ۱۱)
- دفتر دوم: خانم مارشال برنادوت (فصل ۱۲ تا ۲۷)
- دفتر سوم: فرشته صلح ما Notre Dame De Paix (فصل ۲۸ تا ۵۱)
- دفتر چهارم: ملکه سوئد (فصل ۵۲ تا ۵۸)
{زندگی پر تلاطم دزیره واقعا ارزش مطالعه داره. هم سبک کلاسیک و ادبیات غنی ای اثر لذت بخشه و هم تجربه های مفهومی و قشنگی رو بیان کرده.}
قسمتی از متن کتاب :
صدای زنگهای کلیساها که به مناسب حلول سال نو نواخته میشد مرا از کابوسی که گرفتار آن بود نجات داد. صدای زنگ کلیسای «سو» و زنگهای دور کلیساهای پاریس به گوش میرسید. خواب میدیدم زیر آلاچیق باغمان در مارسی نشستهام و با مردی صحبت میکنم که کاملاً به ژان باتیست شباهت دارد، اما میدانستم که ژان باتیست نیست بلکه پسر ما است. پسرم با صدای ژان باتیست میگفت.
«تو به درس آداب معاشرت و درس رقص موسیو مونتل نرفتی مامان..»
میخواستم برای او توضیح بدهم که خیلی خسته بودم از آن جهت نتوانستم سر درس حاضر بشوم اما در این لحظه، یک واقعه هولناک اتفاق افتاد: پسرم در مقابل چشمهایم کوچک شد. هر لحظه کوچکتر و کوتاهتر میشد عاقبت به صورت کوتولهای درآمد که تا زانوهای من میرسید. این کوتوله که میدانستم پسر من است زانوهایم را در آغوش گرفته و میگف !
«من طعمه گلولههای توپ هستم مامان، مرا به جبهه «رن» میفرستند. خودم به ندرت با طپانچه تیراندازی میکنم اما آنها تیر میاندازند، درق، درق، درق»
پسرم در موقع ادای این کلمات به قهقهه میخندید. اضطراب وحشتناکی سراپای وجودم را فراگرفت، میخواستم دستم را جلو ببرم و او را حمایت کنم. اما هر دفعه از دست من فرار میکرد. او زیر میز سفید باغ پنهان میشد، خم میشدم اما خیلی خسته بودم. فوقالعاده خسته و غمگین بودم.
ناگهان ژوزف در کنارم ظاهر شد و گیلاسی به طرف من پیش آورد و با خنده شیطنتآمیزی گفت: «زندهباد سلسله برنادوت ها» من به او چشم دوختم و نگاه درخشان ناپلئون را در صورتش دیدم.
در این موقع صدای زنگها بلند شد و از خواب پریدم. حالا در اتاق کار ژان باتیست نشستهام، کتابهای قطور و نقشهها را عقب زدهام و جای کوچکی را برای دفتر یادداشتم باز کردهام. از کوچه صدای فریادهای پرشعف و خندهها و آوازهای مردم به گوشم میرسد. چرا وقتی سال نو شروع میشود همه مردم خوشحال اند؟
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.