توضیحات محصول:

آشوب مداوم ۳ : هیولای وجود

مجموعه کتاب آشوب مدام، به قلم نویسنده، روزنامه نگار، فیلم نامه نویس و استاد دانشگاه آمریکی – انگلیسی پاتریک نس نوشته شده. این مجموعه کتاب در ۳ جلد به ترتیب؛ چاقو و ایستادگی، پرسش و پاسخ و هیولای وجود منتشر شده که جلد پیش رو آخرین جلد از سه‌ گانهء آشوب مداوم هست.
این مجموعه کتاب در ژانر علمی تخیلی نگارش شده و تلفیقی منحصر به فرد از بی رحمی و ایده آلیسم هست که در نهایت کاملاً انسانیست. آشوب مداوم به نوجوانان علاقه مند به رمان های فانتزی و هیجان انگیز پیشنهاد میشه.
تصور کنین در شهری زندگی می کنین که حریم شخصی در آن معنایی نداره. حتی فکر کردن که جزء خصوصی ترین ویژگی های هر‌ آدمیه هم حق شما نیست و همه میتونن متوجه حتی کوچک ترین افکار شما بشن. زندگی کردن تو این شهر چه طور امکان پذیر میشه؟
در جلد سوم آشوب مداوم ۳ هیولای وجود، جنگ هولناکی بین دو جبهه داستان در می‌گیره. تاد در گیرودار این جنگ بزرگ‌تر میشه..

خلاصه ای از کتاب :

در حالی که یک جنگ خوفناک اتفاق می افته، تاد و ویولا با تصمیمات هیولایی روبرو میشن. اسپاکل های بومی، با فکر و عمل یکسان، بسیج شدن تا انتقام مردم کشته شده خودشان را بگیرن. رهبران بشری بی رحم آماده میشن تا به هر قیمتی از جناح های خود دفاع کنن. و از آنجایی که سروصدای بی‌وقفه همه افکار را آشکار میکنه، اراده پیش‌بینی‌شده افراد معدودی خواستهء اکثریت را تحت الشعاع میده. تاد و وایولا که در میان آشفتگی های محیط اطرافشان ، بزرگ و بالغ میشن، همه آنچه را که می دانستند زیر سوال می برند و با ترس و خشم به سمت یک پایان تکان دهنده میرن.

قسمتی از متن کتاب :

حمله ناگهانی است. رهبر اسپاکل‌ها، که خودش را به اسم آسمان معرفی می‌کند، به استقبالمان می‌آید. اما ناگهان یک نفر دیگر به‌طرف او می‌دود، شمشیر سنگیِ سنگین، درخشان و وحشتناکی در دستش است و می‌خواهد آسمان را بکشد، می‌خواهد رهبر خود را بکشد… این اتفاقی است که در مذاکرات صلح می‌افتد…
آسمان برمی‌گردد، اسپاکل شمشیر به‌ دست را می‌بیند که به‌طرفش می‌آید و دستش را دراز می‌کند تا جلوی او را بگیرد اما اسپاکل شمشیر به ‌دست به‌ راحتی از کنارش می‌گذرد… از کنارش می‌گذرد و به‌طرف من و برَدلی می‌دود.
صدای برَدلی را می‌شنوم که فریاد می‌زند: «وایولا!»
و آن‌هاراد را برمی‌گرداند که خودش را بین ما قرار دهد اما اقلاً دو قدم عقب‌ترند و فضای بین من و اسپاکلی که می‌دود خالی است و من از روی پاهای بلوط می‌افتم… بلوط می‌گوید: کُرّه دختر! دارم از پشت روی زمین می‌افتم و فرصتی نیست اسپاکل به من رسیده شمشیرش را بالا برده، با تلاشی بی‌فایده دست‌هایم را بالا می‌آورم که از خودم محافظت کنم….