توضیحات محصول:

سه بار خوش شانسی

رمان سه بار خوش شانسی، به قلم نویسندهء آمریکایی تبار، شیلا ترنیج نوشته شده. این کتاب در سال 2013 میلادی در فهرست پر فروش ترین کتاب های نوجوان روزنامهء نیویورک تایمز قرار گرفت. همچنین در همان سال برگزیده بهترین کتاب مجله نقد کرکس و پابلیشرز ویکلی شد.
شیلا ترنیج برای این کتاب موفق به دریافت 3 افتخار از جشنواره های مختلفی نظیر شد
بسیاری از منتقدان می‌گویند رمان سه بار خوش شانسی، یک رمان منحصر به فرد سبک جنوبی است. صاجب نظران معتقدن این کتاب که اولین رمان نوجوان تورنیج هست یک رمان جذاب، روح بخش و فراموش نشدنی برای خوانندگان جوان هست که با طرحی پیچیده و چند لایه، مضامین عاشقانه، رمزآلود و هویت های مخفی، باعث میشه نظر هر خواننده ای را به سمت خودش جلب کنه.
این کتاب به نوجوانان علاقه مند به داستان های مرموز و ماجراجویانه پیشنهاد میشه.

خلاصه ای از کتاب :

“موزس لوبو”، یک دانش آموز کلاس ششمیست که در شهر کوچک توپلو لندینگ، در یک کافه به همراه سرهنگ، صاحب کافه و خانم لانا، مهماندار شگفت انگیز کافه زندگی می‌کنه. توپلو لندینگ شهریست که تجارت در آن برای همه یک بازی منصفان هست و هیچ رازی در آن مقدس شمرده نمیشه. یازده سال قبل در یک شب طوفانی سرهنگ دخترکی را میبینه که امواج اونو به ساحل میارن. سرهنگ او را نجات میده و در کافه‌اش پناهش میده و سرانجام اسم مو را برایش انتخاب میکنه. مو امیدواره روزی مادر خودش را پیدا کنه اما تا آن زمان، از کمک به سرهنگ و لانا در اداره کافه توپلو و رفتن به ماجراجویی با بهترین دوستش، دیل، لذت میبره. یک روز یک قانونگذار به توپلو لندینگ میاد تا یک قتل را بررسی کنه. اما وقتی به نظر می رسد که عزیزان مو ممکن هست در این جنایت دخیل باشن، او و دیل تصمیم میگیرن از مهارت های کارآگاهی‌شان برای حل پرونده استفاده کنن.

قسمتی از متن کتاب :

دردسر در توپلولندینگ: درست هفت دقیقه از ظهر چهارشنبه، سوم ماه ژوئن گذشته بود که دردسر پا به توپلولندینگ گذاشت؛ سوار بر شورلت ایمپالای خاکی رنگی که برق نشان طلایی‌رنگش را به رخ می‌کشید. هنوز گرد و خاک پشت سرش درست فروکش نکرده بود که ناغافل آقای جسی مرد و زندگی در توپلولندینگ زیرورو شد. تا جایی که می‌دانم هیچ کس انتظارش را نداشت. دست کم تا جایی که به من یکی -یعنی دوشیزه موززلوبی که قرار است برود کلاس ششم- مربوط می‌شود، ساعت شش صبح که داشتم از ایوان جلویی خانه‌ی دیل سینه‌خیز رد می‌شدم، تنها چیزی که فکرش از سرم نمی‌گذشت دردسر بود. صورتم را به توری شل و ول پنجره‌ی اتاقش فشار دادم و یواشکی گفتم: «آهای دیل…!»