توضیحات محصول:

نشر : پرتقال

محدوده مرگ ۱ :

رمان محدوده مرگ نوشته کاترین اردن و ترجمه نگار شجاعی است . اولیویا ۱۱ سال دارد و عاشق داستانهای ترسناک و قصه های اشباه است و حالا رمان محدوده مرگ تمام این رویاهایی که در سرش شکل میگیرد برایش در واقعیت رخ میدهد. این رمان به قدری هیجان انگیز و غیر قابل پیشبینی است که از خواندن ان سیر نمیشوید .

این کتاب برنده جایزه امازون و افتخارات متعددی شده است :

– نامزد جایزه گودریدز
– نامزد جایزه Rebecca Caudill Young Readers
– برنده جایزه بهترین کتاب amazon
– برنده جایزه Publishers Weekly
– برنده جایزه Chicago Public Library

و…

شما میتونید برای تهیه رمان محدوده مرگ به سایت https://adineh.market/ مراجعه کنیید .

 

خلاصه ای از کتاب :

انسانان ها دقیقا زملانی که مشکل های غم انگیز برایشان رخ میدهد خودشان را درگیر یک سرگرمی میکنند ؛ مثلا الیویای ۱۱ ساله بعد از مشکلاتی که برایش رخ داده خودش را غرق در کتاب خاندن کرده است ، انهم کتاب های راز الود و ترسناک و هیچ چیزی جز این کتابها نمیتوانند او را ارام کنند . الیویا به کمک داستانها از واقعیت فرار میکند اما زمانی این ماجرا بدتر میشود که این کتابها به واقعیت تبدیل میشوند …

دقیقا زمانی که اتبوس مدرسه راهی یک سفر کوتاه شد ، در راه برگشت اتبوس خراب شد و همراه انها ، باید بچه هارا به راننده میسپرد و راهی جاده میشد برای کمک گرفتن از کسی ، الیویا متوجه رفتار های مشکوک راننده شد و بعد از ان راننده بچه هارا تهدید کرد که اماده باشند ، شب کسانی می آیند دنبال بچه ها و فکر فرار به سرشان نزند که راه برای فرار نیست …

همان زمان یک اختار ( فرار کن ) روی ساعت مچی الیویا ظاهر شد ، اما از کی ؟ برای چی ؟ ….

 

قسمتی از متن کتاب :

وقتی کلاس زنگ اول تمام شد، هنوز باران می‌‌بارید. اُلی کم‌وبیش به اعلان‌های مدرسه گوش داده بود، ولی انگشت‌هایش بی‌تابانه کتابش را می‌جستند. صدای آقای ایستون هنوز توی

گوشش بود که می‌گفت، هیچ جنازه‌ای پیدا نکردن.

اما اُلی هنوز وقتی برای خواندن پیدا نکرده بود. داشتند به مزرعه می‌رفتند. زنگ خورد. کل بچه‌‌های کلاس ‌‌ششم دسته‌جمعی به بیرون هجوم آوردند، توی راه کلاه‌های لبه‌دار و پالتو‌هایشان

را به تن می‌کردند و کوله‌پشتی‌هایشان را دنبال خودشان می‌کشیدند. اتوبوس مثل یک هیولای مردابِ ما قبلِ‌تاریخ وسط پارکینگ خیس چمباتمه زد؛ چراغ‌های جلویی‌اش مثل دو چشم

طلایی‌رنگ میان مِه می‌درخشید.

آقای ایستون از توی اتوبوس پرید بیرون و هیولای مردابِ خیالی محو شد. او فریاد زد: «عجله کنین!» و دستش را توی هوا تکان‌تکان داد. بچه‌های کلاس ششم شتابان از وسط باران رد شدند.

طولی نکشید که ردیف صورت‌های بچه‌ها از پشت شیشه‌های بخار‌گرفته‌ی اتوبوس پدیدار شد.

اُلی که از زیر کُت بارانی‌اش، کتابش را زیر بغل زده بود، شلپ‌شلپ‌کنان از پارکینگ پُر از آب رد شد. گرمای خفقان‌آوری فضای اتوبوس را پُرکرده بود. آقای ایستون گفت: «این هم از اُلی.»

اُلی جواب نداد. به راننده‌ی اتوبوس اخم کرده بود. مرد درشت‌هیکلی بود که ریش پُر‌پشت خاکستری داشت. در واقع سر تا پایش خاکستری بود. خاکستری سفید. هم‌رنگِ قارچ، به‌‌جز

لب‌هایش که قرمز بودند. پوزخندی کَجَکی به اُلی زد. اُلی اصلاً از پوزخندش خوشش نیامد.