اگر ببری به دام تو افتاد :
رمان اگر ببری به دام تو افتاد به قلم تای کلر و ترجمه فاطمه انصارالحسینی است . این کتاب راجب یکی از افسانه های قدیمی کره ای به نام هالمنونی نوشته شده و حالا در این داستان
دختری به نام لی لی با ببرها ارطبات دارد و انها از لی لی میخواهند چیزی که هالمونی از انها دزدیده را برگرداند …
این کتاب مناسب کودکان و نوجوانانی است که به افسانه های کره ای علاقه مند هستند و کمک میکند کودک شما زود تر به یک خوشناسی قابل پیشبینی برسد .
شما میتونید برای تهیه رمان اگر ببری به دام تو افتاد به https://adineh.market/ مراجعه کنید.
خلاصه ای کتاب :
لی لی باید به همراه خانواده اش به خانه ی مادر بزرگ بیمارش برود و از او نگهداری بکند . مسیر خانه هالمونی کمی دور است و زمان میبرد تا انها برستند ، یک ببر جادویی خودش را به
لیلی نشان داد و خواست که گذشته خاندان لیلی را به او نشان دهد . ببر از لیلی خواست تا انچیزی را مه هالمونی از ببر ها دزدیده به انها بازگرداند و در عوضش ببر های جادویی مریضی
هالمونی را درمان کنند . لیلی خیلی وسوسه شد وبلی کمی هم ترسید ، او نمیداند ببر عا چگونه ذاتی دارند ..اصلا ممکن هست به قولشان عمل کنند یا نه ؟
لی لی تصمیم گرفت این موضوع را به خواهرش و دوست صمیمی اش بگوید و به کمک انها مسیر را پیش برود . انها باهم نقشه ای کشیدند و قرار شد …
قسمتی از متن کتاب :
همهٔ داستانهای هالمونی مثل هم شروع میشوند؛ با نسخهٔ کرهای «یکی بود، یکی نبود»:
در روزگاری دورِ دور، وقتی ببرها مثل انسان راه میرفتند…
وقتی کالیفرنیا بودیم و چند هفته مانده بود تا هالمونی بیاید دیدنمان، من و سم این کلمهها را در گوش هم میگفتیم. هر بار که این کلمهها را میشنیدم، مورمورم میشد.
روزشماری میکردیم تا هالمونیمان برسد؛ از همان شب اول میدویدیم توی اتاق مهمان و کنارش روی تخت دراز میکشیدیم، هر کداممان یک طرفش. انگار میخواستیم بین خودمان سفت نگهش داریم.
من آرام میگفتم: «هالمونی! برامون قصه میگی؟»
لبخند میزد، ما را با دستهایش و با قدرت تخیلش در آغوش میکشید و میگفت: «چه قصهای؟»
ما هم جوابمان همیشه یکی بود؛ قصهٔ موردعلاقهمان.
سم میگفت: «قصهٔ اونیا.» خواهر بزرگه.
من هم میگفتم: «و اِگی.» خواهر کوچکه. «قصهٔ ببره.»
آن قصه همیشه حس عجیبی داشت، انگار هر کدام از کلمههایش برق میزدند.
به ما میگفت: «برام ستاره گرفت.» بعد من و سم دستمان را دراز میکردیم، بعد دستمان را مشت میکردیم که یعنی مثلاً داشتیم ستاره میگرفتیم.
این کار از فکرهای هالمونی بود، مثلاً توی ستارهها قصههایی پنهان شدهاند.
چند لحظه صبر میکرد، میگذاشت ثانیهها کُند بگذرند، ما هم به تالاپتالاپ قلبمان گوش میکردیم که انگار داشتند برای شنیدن قصه التماس میکردند. بعد نفسی میکشید و قصهٔ ببر را میگفت.
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.