توضیحات محصول:

یک کودک ربایی:

رمان یک کودک ربایی نوشته پگ کرت و ترجمه صبا زردکانلو راجب یک دختر کم سن و سال اما با تجربه است ؛ ایمی خیلی خوب میداند که چگونه باید از یک کودک

نگهداری کرد .کلا به کودکها و نوزادان علاقه زیادی دارد . از همین روی مراقب از کودکان را برای شغل خودش انتخاب کرده . اما همیشه کودکان به مراقبت هایی نیاز

دارند که شاید ما به ذهنمان خطور نکند

مثلا محافظت از یک کودک مقابل دزدان انهم در جایی امن .این ماجرای پر از جالش ایمی را در شرایط مختلق قرار میدهد تا بتواند کودک ربوده شده را نجات دهد…

 

افتخارات و جوایز رمان یک کودک ربایی :

– برنده جایزه شارلوت (2010)
– برنده جایزه کودکان آیووا (2011)
– برنده جایزه سرزمین افسون نیومکزیکو برای کودکان (2011)

ما این کتاب را به نوجوانانی که به داستان های پلیسی علاقه مند هستند پیشنهاد میکنیم .

شما میتونید برای تهیه کتاب یک کودک ربایی به سایت https://adineh.market/ مراجعه کنید.

 

خلاصه ای از کتاب :

خودتان را جای ایمی بگذارید و تصور کنید در حال مراقبت از یک کودک خردسال هستید ، که ناگهان هر دوی شمارا میدزدند …

چه کاری از دستتان برمی اید ؟

ایمی دختری کم سن و سال و زرنگ است و از کودکی به اسم کندرا نگهداری میکند . همیشه ادم های شروری هستند که برای منفعت خودشان ، مثلا پول زیاد و

جایگاه از به گروگان گرفتن دیگران استفاده میکنند . و حالا ایمی و کندرا هر دو توسط همین انسان های بد طینت ربوده شدند و دزدها قصد دارند بابت رها کردن ان دو

هزینه هنگفتی از خانواده کندرا بگیرند.

برای همین تصمیم میگیرند ترس خانواده را بیشتر کنند پس فیلمی از ایمی و کندرا میگیردند اما ، از انجایی که کندرا دختر باهوش و زرندگی است، خیلی نا محسوس

علامتی را در فیلم نشان میدهد که میتواند به پلیسها برای پیدا کردن انها کمک خیلی زیادی بکند و دقیقا بعد از این کار …

 

قسمتی از متن کتاب :

هیو خیلی عصبی و تندمزاج بود، مثل کشی که تا آخر کشیده شده و هر لحظه ممکن است دربرود. اسموکی مضطرب و عصبی رفتار نمی‌کرد، ولی یک جور سردی و

خشم پنهانی داشت که اِیمی می‌ترسید باهاش دربیفتد. وقتی یادش آمد که او در جواب درخواستش برای آب و دست شستن چطور واکنش نشان داده بود، احساس

کرد ممکن است خیلی سریع و با کوچک‌ترین تلنگری از کوره دربرود.

اِیمی به این نتیجه رسید که فیلم‌های اسموکی بهترین شانس او (و به احتمال زیاد تنها شانسش) برای درخواست کمک هستند. او باید یک طوری سرنخ‌هایی را در آن

فیلم‌ها می‌گنجاند که پلیس با کمک آن‌ها بتواند او را پیدا کند. البته مطمئناً باید جوری آن کار را می‌کرد که هیو و اسموکی از نقشه‌اش سر درنیاورند. اگر به او مشکوک

می‌شدند، معلوم نبود چه بلایی سرش می‌آوردند.

بقیه که خواب بودند، اِیمی بیدار دراز کشیده بود و سعی می‌کرد راهی پیدا کند تا از طریق دی‌وی‌وی‌های اسموکی پیام‌های مخفیانه بفرستد. داشت خوابش می‌برد

که در آن حالت بین بیداری و خواب عمیق، یک‌دفعه فکری توی ذهنش جرقه زد. معمولاً قبل از خواب به داستانی که داشت می‌نوشت، فکر می‌کرد و پشت سر هم آن را

مرور می‌کرد، به این امید که وقتی خوابش می‌برد ناخودآگاهش کار روی داستان را ادامه دهد. شاید به این خاطر بود که حالا یک‌هو یاد رازهای پیروزی افتاد و راهی برای

فرستادن سرنخ پیش رویش پیدا شد.

چشم‌های اِیمی یک‌دفعه باز شد. می‌توانست از روشی استفاده کند که برای شخصیت‌های داستانش درست کرده بود. توی داستان، شخصیتی که ساخته بود، اول

یک گوش و بعد گوش دیگرش را می‌خاراند، به عنوان نشانه‌ای برای این‌که بگوید کلمه‌ی بعدی‌اش سرنخ مخفیانه است.