توضیحات محصول:

نویسنده : سی آر استوارت

مترجم :

نشر : پرتقال

بریتفیلد و تاج گمشده :

رمان هیجان انگیر بریتفیلد و تاج گمشده به قلم سی.ار.استوارت و ترجمه ان ازاده حسنی است . این رمان راجب پسری به نام تام است که وقتی چشمش روبه جهان

گشوده شده در یتیم خانه ودرلی بوده . استوارد این رمان را رد مسیر ماجراجویی  تام هدایت میکند او باید با تنها یک سر نخ خانواده اش را پیدا کند .

شما میتونید برای تهیه رمان بریتفیلد و تاج گمشده به سایت https://adineh.market/ مراجعه کنید.

 

خلاصه ای از کتاب :

تام از زمانی که به یاد دارد در یتیم خانه ودرلی بوده است .او خیلی وقت است که به شرایط یتیم خانه دیوار های سرد و نمور و لباس های پاره ، کهنه و کثیف یا حتی

درست کردن شیئ های فروشی به در نخور عادت کرده است اما زمانی که به تام خبر میرسد ممکن است والدینش هنوز زنده باشند تصمیم میگیرد دل را به دریا بزند و

همراه دوست صمیمی اش سارا با تمام خطر هایی که میداند در پیش است از یتیم خانه فرار کند . انها تصمیمشان را گرفتند و فرار کردند و حالا یکی از مشهور ترین

کارگاه های تیم فراری یاب در نیواسکاتلند ، همرار نیمی از ماموران ان ناحیه به دنبال تام و سارا هستند .

از همه این ها بدتر یک قاتل جانی هم در پی این خبر میخواهد از اب گل الود ماهی اش را بگیرد …

 

قسمتی از متن کتاب :

اگر یتیم‌ها یک لحظه وقت آزاد گیر می‌آوردند، بیشتر از هر کاری دوست داشتند کتاب بخوانند؛ فقط از همین راه بود که می‌توانستند به دنیای دیگری فرار کنند.

کتابخانه‌شان کمد خاک‌آلود کوچکی بود که در سرداب قرار داشت و کلاً هشت‌تا کتاب توی آن بود. شاید هر کدام از آن کتاب‌ها را بیست باری خوانده بودند، ازجمله یک

فرهنگ لغت، یک دایره‌المعارف و تاریخ امپراتوری بریتانیا. ولی با این تعداد اندک کتاب، باید راهی پیدا می‌کردند تا کتاب‌های بیشتری به دست بیاورند، برای همین یک

سیستم مبادله اختراع کردند. هر ماه، یکی از یتیم‌ها اواخر شب، مخفیانه به آن‌طرف مزرعه می‌رفت، از دست سگ بدذاتی به نام ویند فرار می‌کرد، خودش را از پنجرهٔ

کوچکی بالا می‌کشید و وارد عمارت زیبا و ویکتوریایی خانوادهٔ گریوس می‌شد که در همان نزدیکی قرار داشت. یکی از کتاب‌های توی قفسهٔ پروپیمان اتاق مطالعه را

موقتاً برمی‌داشت و یکی از کتاب‌های خودشان را به جای آن می‌گذاشت.

وقتی صدای زنگ ساعت بالاخره هفت عصر را اعلام کرد، یتیم‌ها با عجله ابزارشان را کنار گذاشتند و محل کارشان را تمیز کردند.

دوتا دوتا به‌صف از کارخانه خارج و وارد راهروی تاریک درازی شدند. این یکی از آن لحظات کوتاهی بود که هیچ‌یک از نابکارها آن‌ها را نمی‌پایید یا بالای سرشان نبود. نابکار

کلمهٔ رمزی بود که یتیم‌ها موقع حرف زدن دربارهٔ مسئولان یتیم‌خانه از آن استفاده می‌کردند.

سارا دوید تا به پشت‌سر تام رسید و پیراهنش را به‌سرعت کشید. پچ‌پچ‌کنان با هیجان گفت: «پس تو امشب می‌ری؟»

تام که سعی می‌کرد اضطرابش را مخفی کند، با خونسردی جواب داد: «چند ساعت دیگه راه می‌افتم.»

سارا پرسید: «می‌ترسی؟ من اگه جات بودم می‌ترسیدم… مخصوصاً از ویند.»

«یه ذره… ولی یکی باید این کار رو بکنه دیگه، درسته؟»

«درسته.» سارا حرفش را تأیید و یک لحظه مکث کرد و بعد گفت: «ای کاش من هم باهات می‌اومدم.»

«این مأموریت همیشه یه‌نفره بوده… بیشتر از یه نفر خیلی خطرناکه.»