نویسنده :کاترین راندل
مترجم : سینا یوسفی
نشر : پرتقال
گمشدگان
کتاب گمشدگان، به قلم کاترین راندل، مناسب برای کسانیه که یه ژانر معمایی علاقمندن و دلشون اتفاق های جدید و دلهره آور میخواد.
این کتاب علاوه بر هیجان انگیز بودن، ژانر ماجراجویی و محتوای سرگرم کنندهش؛ اطلاعاتتون رو هم بالا میبره و آموزنده ست. و چی بهتر از این که هم سرگرم بشید و هم با سواد تر؟!
ماجراجویی چیزیه که خیلی از ما ها آرزوش رو داریم. سفر به دوردست ها و جاهایی که برامون آشنا نیست، تازگی و هیجان و.. همه ی اینها حس عجیبی القا میکنه.
فرد که شخصیت اصلیِ داستانِ ماست هم از این قضیه مستثنا نیست. در این روایت، اتفاقات جالب و هولناکی برای فرد میفته که خیلی خوندنیه.
خلاصه ای از کتاب :
فرد پسر کوچولوییه که توی هواپیما نشسته و داره به جنگل بزرگ و شلوغ آمازون نگاه میکنه. بیشترین چیزی که اون در تمام زندگیش میخواسته و آرزوش رو داشته؛ ماجراجوییه. فرد تصور می کرد که فقط با سفر کردنه که می تونه به این آرزوش برسه.
آرزو میکنه همونجا فرود بیان تا بتونه پیاده شه و لا به لای جنگل و بوته ها و درخت ها بگرده و نگاهی بندازه. تو این فکرا بود که یهو اتفاق هولناکی میفته و هواپیما دچار مشکل میشه و سقوط میکنه! درست وسط جنگل، فرد و سه بچهی دیگه جون سالم به در میبرن.
و الان فرد هیچ راهی جز ماجراجویی برای زنده موندن نداره. اونها ظاهرا تنهان و هیچ کمکی برای برگشتن به خونه ندارن. حتی جایی رو هم بلد نیستن! چهار تا بچه وسط یه جنگل، چیکار باید بکنن؟؟
اما کمی که پیش میرن میفهمن تنها نیستن. . .
قسمتی از متن کتاب :
فِرِد میدوید و نمیدانست زنده است یا مرده. با خودش میگفت، اما مطمئنم مرگ اینقدر سروصدا نداره. شعلههای آتش روی بدنش زوزه میکشید و خون از دست و پایش جاری شده بود..
شبِ سیاهی بود. موقع دویدن تلاش میکرد نفس بگیرد و با فریاد درخواست کمک کند، اما گلویش پر از خاکستر و خشکتر از آن بود که بتواند داد بزند. انگشتش را ته حلقش کرد تا بتواند تف کند. داد زد: «کسی اونجا هست؟ کمک! آتش!
آتش پاسخش را داد. از درخت پشت سرش فوارهای از آتش به آسمان زبانه کشید. رعدوبرقی هم زد. دیگر جوابی نیامد. یکی از شاخهها، که در آتش میسوخت، شکست و غرق در نوری سرخ، در آبشاری از جرقههای آتش سقوط کرد. فِرِد پرید آن طرف تر، به عقب تلوتلو خورد، رفت توی تاریکی و سرش به چیز محکمی خورد. شاخه دقیقاً افتاد همان جایی که او چند لحظه قبل ایستاده بود. زردابی را که از گلویش بالا آمده بود، قورت داد و سریعتر دوید.
چیزی نشست روی چانهاش. از ترس داد زد و سرش را دزدید. با دست کوبید روی صورتش و به سمت بوتهای تغییر جهت داد، اما فقط یک قطرهٔ باران بود. . .
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.