توضیحات محصول:

دزد ها خوب :

رمان دزد های خوب نوشته کاترین راندل و به ترجمه سینا یوسفی است . این رمان که اولین بار در سال 2019 به چاپ رسید راجب دختری سر کش به نام ویتا نوشته

شده است . او و مادرش به نیویورک نقل مکان میکنند که ویتا متوجه میشود شخصی با حیله و نیرنگ  ملک خانوادگی انها را به چنگ اورده .

ما این کتاب را به نوجوانانی علاقه مند به داستان ها رمان های ماجراجویانه توصیه میکینیم و.

شما میتونید برای تهیه رمان دزد های خوب به سایت https://adineh.market/ مراجعه کنید.

 

خلاصه ای از کتاب :

ویتا دختری است سرکش و محافظه کار، او به راحتی نمیگذارد کسی به او زور بگوید یا مقابلش حیله گرایانه رفتار کنند .  ویتا در زمان کودکی به بیماری فلج اطفال مبتلا

میشود و به همین علت کمی زندگی برایش سخت است و همین سختی او را غد بار اورده .

زمانی که مادربزرگ ویتا از دنیا رفت  مادر او تصمیم گرفت با کشتی به نیویورک بروند و پدربزرگشان را به انگلستان منتقل کنند . در پی این سفر ویتا متوجه میشود که

یک شخص  تاجر ملک پهناور اجدادیشان را از چنگ پدربزرگ پیرش در اورده ، او خیلی خشمیگ میشود و تصمیم میگیرد  یک نقشه مخفیانه و دقیق بکشد تا ان گردنبند

گرانبها و عتیقه ی مادر بزبرگشان را که در عمارت پنهاه شده بود پیدا کند و عمارت را از چنگ تاجر دزد و حیله گر در بیاورد .

با گذر زمان ویتا در سیرک با دو نفری که در انجا کار میکردند و کمی بعد با یک جیب بر قهار  اشنا شد . انها تصمیم گرفتند در این ماجرا به ویتا کمک کنند ؛ پس باهم

نقشه ای دقیق کشیدند که وارد عمارت بشوند ولی انجام  ان نقشه به ظاهر ساده و سریع اصلا امکان پذیر نبود …

 

قسمتی از متن کتاب :

صبح روز بعد مادر ویتا دوباره زود خانه را ترک کرد، طول شهر را پیاده طی می‌کرد تا چند مرد را ببیند که کت‌شلوارهای خاکستری به تن داشتند و مسئول رسیدگی به

کارهای مالیاتی و بانکی بابابزرگ بودند. بابابزرگ کنار پنجره نشسته بود و مطالعه می‌کرد. ویتا هم پابرهنه بی‌سروصدا در اتاق بابابزرگ این‌طرف و آن‌طرف می‌رفت و

کشوها را زیرورو می‌کرد و دنبال نقشه می‌گشت.

هیچ‌چیزی پیدا نکرد. با عصبانیت به خودش گفت باید زودتر می‌فهمیدی. زیر لب گفت: «احمق.» می‌دانست که بابابزرگ مجبور شده بود همه‌چیز را در قلعهٔ هادسون

بگذارد و از آنجا چیزی جز لباس‌هایش را با خود نیاورده بود. بااین‌حال، بازهم یادآوری این موضوع ناراحتش کرد.

درنهایت ساده‌ترین و خطرناک‌ترین کار ممکن را کرد: از خود بابابزرگ پرسید.

«پلان؟ معلومه که داشتیم.» با نگاهی شکاک سرتاپای ویتا را برانداز کرد. «چطور مگه؟ مامانت راست می‌گه وروجک، بهتره که اون موضع رو کلاً فراموش کنیم.»

«فقط می‌خوام ببینمش.»

با لحنی خشک گفت: «پلان رو ببینی؟»

ویتا گفت: «برای…» قبل از اینکه دروغ بگوید، لپش را محکم از داخل گاز گرفت. «برای یه بازی می‌خوامش. کجا هست؟ توی خود قلعه‌ست؟»

«توی کتابخونهٔ عمومی نیویورکه. چند سال پیش برای همهٔ خونه‌های قدیمی درخواست فرستادن، ما هم پلان رو همراه کلی مدارک دیگه اهدا کردیم بهشون.»

قلبش بی‌تابی می‌کرد. «پس می‌تونم برم ببینمش؟»

«می‌شه بگی برای چی می‌خوای این کار رو بکنی؟» اول یک ابرویش را بالا داد، بعد هم ابروی دیگرش را.

ویتا گفت: «نه، ممنون.»

«بهتره کلاً فراموش کنی که قلعه‌ای وجود داشته وروجک.»

ویتا دوباره گفت: «نه، ممنون.»

ویتا سرش روبه‌بالا بود و بدون اینکه پلک بزند به بابابزرگ نگاه می‌کرد، او هم با صدای بلند زد زیر خنده، صدای خنده‌اش به بلندی صدای خرسی بود که برج کلیسایی را

فتح کرده است.