توضیحات محصول:

نویسنده :سارا پنی پکر

مترجم :بهرنگ خسروی

نشر : پرتقال

روباهی به نام پکس

کتاب روباهی به نام پکس، نوشته‌ی سارا پنی پکر، به طرفدار های سبک سرگرم کننده و در عین حال آموزنده پیشنهاد میشه.

این کتاب قصد داره مفاهیم عمیقی رو به ما منتقل کنه تا روابطی مثل؛ دوستی بین انسان و حیوان، انسان با طبیعت و جنگ و مشکلات و حق آزادی رو بهتر و بیشتر درک کنیم.

خلاصه ای از کتاب :

این کتاب داستان پسری به نام پیتر رو روایت میکنه. روزی پیتر بچه روباهی رو پیدا میکنه که مادر نداره. روباه رو نجات میده و ازش مثل یه حیوون خونگی مراقبت میکنه. روز به روز وابستگی بین پیتر و روباره بیشتر میشه تا اینکه پدر پیتر مجبور میشه به جنگ بره و پیتر باید در این مدت پیش بابابزرگش بره. به همین خاطر بابای پیتر ازش میخواد که روباره رو به بیابون ببره و رهاش کنه.

پیتر، پکس رو میبره و رهاش میکنه. از طرفی خونه‌ی بابابزرگ پیتر خیلی دور تر از جاییِ که پکس اونجا به حال خودش تنها گذاشته شده.

اما سرانجام بعد از مدتی پیتر دوباره پکس رو که خسته و زخمیه پیدا میکنه. پکس هم خیلی به انتظار دوستش مونده، اما اتفاقی که افتاده اینه که پکس دیگه به زندگی‌ توی حیات وحش خو گرفته و به محیط عادت کرده.

در جایی از کتاب از دید روباه همه چیز روایت میشه و اتفاقات رو از منظر روباه بررسی میکنه و چگونگی کنار اومدن با محیط و دوستای جدیدش رو بیان میکنه. از طرفی هم در جای دیگه از داستان از منظر پیتر و اتفاقاتیه که پشت سر گذاشته و تحولاتی که در زندگیش به وجود اومده. لتفاقاتی که پیتر رو به یک آدم با درک و فهم عمیق تر و پخته تر تبدیل کرده.

 قسمتی از متن کتاب :

پیتر فهمید که پَکس باید از پیش آن‌ها برود. آن دو روباه، دیگر خانواده‌ی پَکس بودند. پیتر راه درازی آمده بود … خیلی زیاد. زانو زد، دست خود را روی کمر پَکس گذاشت. پَکس بی‌قرار بود. پیتر به اطراف نگاه کرد. جنگل حالا دیگر خطرناک به نظر می‌رسید. پر از شغال و خرس، و به‌ زودی آدم‌ها هم سر می‌رسیدند و جنگ را با خودشان می‌آوردند… . پیتر به روباهش نگاهی انداخت؛  پَکس می‌خواست پیش خانواده‌ی جدیدش برود. پیتر گفت: «برو. مشکلی نیست.» اما پیتر دروغ می‌گفت… برایش خیلی دردناک بود و نفسش داشت بند می‌آمد. انگار که قلبش داشت از جا کنده می‌شد. دستش را از روی کمر پَکس برداشت. می‌دانست که اگر پَکس بفهمد رفتنش برای او چقدر ناراحت‌کننده است، از آن‌جا نمی‌رود. پیتر دوباره گفت: «برو !»