نویسنده :جنیفر ای نیلسن
مترجم : عادله قلی پور
نشر : پرتقال
یک شب فاصله
کتاب یک شب فاصله، توسط جنیفر ای نیلسن به رشتهی تحریر در اومده. این اثر به افرادی پیشنهاد میشه که به ژانر ماجراجویانه و دلهره آور علاقمندن و به دنبال سرگرم شدن با هیجان زیادن.
به این فکر کنید که یک شب می خوابید و صبح که بیدار میشید، می بینید همه چیز فرق کرده! دیگه چیزی شبیه گذشته نیست و شاید قرار هم نیست که دیگه شبیه بشه. خیلی وحشتناک به نظر میرسه..
گرتا شخصیت اصلیِ داستانه و دوازده سال داره. یه روز صبح که از خواب بیدار میشه می بینه یک حفاظ بین خانوادهش فاصله انداخته!
داستان در فضای ترسناک و دلهره آور جنگ و ساخت دیوار برلین روایت میشه. از ویژگی های دیگر رمان؛ پندآموز بودن داستانه که به ارزش های خانوادگی و اهمیتش تاکید میکنه. این رمان سعی داره مفاهیمی مثل انصاف و عدالت رو برای نوجوون ها پررنگ تر کنه.
مطالعه ی این کتاب حتی برای بزرگسالان هم خالی از لطف نیست و لذت و هیجان زیادی به همراه داره.
خلاصه ای از کتاب :
پدر و یکی از برادر های گرتا در سفری در برلین غربی هستن و بقیه اعضای خانوادش در قسمت شرقی این شهر گیر افتادن. پدرش پیغام های پنهانی به گرتا میده که نقشهی فرار و امید هایی برای ادامه دادن در پی داره.
{حفر یک تونل برای آزادی!} به نظر کار خیلی دشواری میاد اما گرتا سرسخت تر از این حرفاست. او تن نحیف و کوچکی داره اما یک زن قدرتمند و خیال پردازه و همین هم باعث رشد و جلو رفتنش میشه. گرتا به این راحتی تسلیم نمیشه.. اون حاضره برای به دست آوردن و رسیدن به آزادی هر خطری رو بپذیره و به جون بخره.
کتاب یک شب فاصله سرشار از لحظه هاییه که در جریان داستان شما هم سختی و نفس گیریش رو درک می کنید. اما با این وجود گرتا مصرانه خواستار آزادی و رسیدن به اون طرف دیوار برلینه.
بازرسی ها سخت اتفاق میفته و فکر به آزادی تقریباً غیر ممکنه. اما گرتای باهوش و با ذکاوت هنوز هم به دنبال رسوندن اعضای خانوادهش به همدیگهست. او اصلا به این موضوع فکر نمیکنه که؛ اگه گیر بیفتن نتیجهی مرگباری داره!
قسمتی از متن کتاب :
مامانم روزگاری زن خیلی خوشگلی بوده، اما این به سالها قبل مربوط میشد. آن قدر جنگ و قحطی و بدبختی کشیده بود که دیگر حواسش به فر موها و مرتب بودن لباسش نبود. موهای بورش رو به سفیدی میرفت و گوشهٔ چشمانش خیلی وقت بود که چروک برداشته بود. گاهی که خودم را توی آینه نگاه میکردم، آرزو میکردم که کاش زندگی من در آینده تا این اندازه سخت نباشد.
…پرسیدم: «حالا چرا الان؟ چرا امروز؟
نگاهم به فریتز بود و منتظر شنیدن جواب بودم. او حدود شش سال از من بزرگتر بود و بعد از پدرم فهمیدهترین کسی بود که میشناختم. اگر مامانم جوابی نداشت، حتماً او داشت. اما تنها کاری که از دستش برآمد این بود که شانه بالا بیندازد و مامانم را، که حالا صدای گریهاش بلندتر شده بود، محکمتر بغل بگیرد. به علاوه، من تا همین جا هم بیشتر از آنچه که میخواستم فهمیده بودم…
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.