توضیحات محصول:

نشر : پرتقال

مدرسه جاسوسی 3: جاسوس دو جانبه

کتاب جاسوس دو جانبه نوشته استوارد گیبز داستان پر خطر زندگی جاسوسی بن را دنبال میکنیم . در این بخش از رمان بن که پسری بی دستو پا بود از مدرسه جاسوسی اخراج شده و در همین بین

یک پیش نهاد عجیب از سمت سازمان اسپایدر خودخواه به پسر ماجرا بن میرسه .

داستانی که اصلا قابل پیشبینی نیست ، توعمان با طنز و ماجرا جویی قوی . مجموعه هفت جلدی  مدرسه جاسوسی یکی از پر فروش ترین های نیویورک تایمز در بخش کودک و نو جوان بوده .

نوجوانان و افراد علاقه مند به رمان های هیجان انگیز و معمایی از خوندن این کتاب بسیار لذت خواهند برد .

شما میتونید برای تهیه سایر جلد های شکارچیان مجازی به سایت https://adineh.market/ مراجعه کنید.

 

خلاصه ای از کتاب :

بعد از اینکه بن ، به حضور در مدرسه جاسوسی عادت کرد ؛ مسابقه ای صورت میگیرد که بچههاباید با توپ پینت بال که آغشته رنگ هست به همدیگرد شلیک کنن .

یکی از دوست های بن  (وارن ) به سرش میزند به جای توپ رنگی بمبی را در مدرسه شلیک کند که بن تمام محاسبات ان  بمب خطرناک را برنامه ریزی کرده . او بمب را شلیک میکند ودرد سر به بار

می اید . بن از مدرسه جاسوسی اخراج میشود و در همیهن بین  سازمان جاسوسی اسپایدر به سراغ بن می آید که با پیشنهاد های شرورانه خودش بن را جذب و وارد سازمان اسپاید تبکار کند .

 

قسمتی از متن کتاب :

من فقط سیزده سال داشتم و تا همین هفت ماه پیش کل تجربه‌ی جاسوسی‌ام در تماشای فیلم‌های جیمز باند خلاصه می‌شد. ولی در این مدت به خنثی کردن نقشه‌های اسپایدر (سازمان مخفی ویرانگری که کارشان خراب‌کاری و ایجاد هرج‌و‌مرج بود) کمک کرده بودم و برای همین فعالیت عملی‌ام از بقیه‌ی همکلاسی‌هایم بیشتر بود. ولی به این معنی نبود که در وسط نبرد، چه واقعی و چه غیرواقعی، احساس راحتی می‌کردم.

امروز یک نمونه‌اش بود. اولین روز برگشتنمان به مدرسه زمان برگزاری آزمون سالانه‌ی ارزیابی مهارت‌های بقا و مبارزه بود. وقتی وارد آکادمی شدم، وسط سال تحصیلی بود. برای همین امتحان امبوم را تنهایی دادم. ولی حالا مدیریت مدرسه باید هم‌زمان کل سال اولی‌ها را ارزیابی و کل دانش‌آموزهای قبلی را مجدداً ارزیابی می‌کرد؛ شش پایه (از هفت تا دوازده) که هر کدام پنجاه دانش‌آموز داشت. در مجموع می‌شدیم سیصد نفر.

برای همین چنین نبرد غیرواقعی تمام‌عیاری به راه افتاده بود. مدرسه را به دو تیم تقسیم کرده بودند: سرخ (آن‌ها) و آبی (ما). هر کدام وظیفه داشتیم وسیله‌ای را که تحت محافظت شدید بود از رقیب بدزدیم و مراقب وسیله‌ی خودمان هم باشیم. در واقع نسخه‌ی وسیع‌تر و احتمالاً دردناک «بیرق را بگیر» بود. شاید چون فقط بازی بود (و همه‌ی بچه‌هایی که دنبالم کرده بودند، تازه‌وارد بودند)، من هم باید مثل اریکا آرامشم را حفظ می‌کردم، ولی نمی‌توانستم. عصبی بودم و می‌ترسیدم جلوی استادها (که داشتند عملکردمان را با دقت از کنار زمین تماشا می‌کردند و بهمان نمره می‌دادند) گند بزنم.