توضیحات محصول:

نویسنده : استوارت گیبز

مترجم : مریم رفیعی

نشر : پرتقال

مدرسه جاسوسی ۴ : تعطیلات مرگ بار

در کتاب تعطیلات مرگبار نوشته استوارد گیبز داستان بن را دنبال میکنیم که به یک مدرسه سری رساتاده میشود که از یک ماجرای سری سر در بیاورد .

داستانی که اصلا قابل پیشبینی نیست ، توعمان با طنز و ماجرا جویی قوی . مجموعه هفت جلدی  مدرسه جاسوسی یکی از پر فروش ترین های نیویورک تایمز در بخش کودک و نو جوان بوده .

نوجوانان و افراد علاقه مند به رمان های هیجان انگیز و معمایی از خوندن این کتاب بسیار لذت خواهند برد .

شما میتونید برای تهیه سایر جلد های شکارچیان مجازی به سایت https://adineh.market/ مراجعه کنید.

 

خلاصه ای از کتاب :

اینبار مدرسه بن را به ماموریتی جالب تر میفرستد .  بن باید در تعظیلات زمستان به یک مدرسه اسکی برود و ثبت نام کند ، زیرا دختری چینی به نام جسیکا در ان مدرسه حضور دارد

او دختری خاصو مرموز است . بن باید تمام تلاش خودش را بکند که به جسیکا نزدیک شود تا از طریق او بفهمد پدر جسیکا اقای لئو شانگ  میخواهد چه عملیات شروری را به پایان برساند .

لئو شانگ یک تاجر بیلیونی است که میخواهد عملیاتی شرورانه به اسم مشت طلایی انچام دهد . بن به جسیکا نزدیک میشود اما چیز زیادی دستگیر او نمیشود در این بین بادیگارد جسیکا به بن مشکوک میشود.

هرچند که همه چیز خوب پیش رفت تا زمانی که سرو کله مایک پیدا شد …

 

قسمتی از متن کتاب :

گفتم: «اشکالی نداره.» و با اینکه درد داشتم، سعی کردم طوری رفتار کنم که انگار مهم نیست. علاوه‌ بر آن، سعی داشتم تظاهر کنم از این مأموریت وحشت نکرده‌ام. فکر اینکه شَنگ نقشه‌ای

شیطانی در سر داشت برایم ترسناک بود و اعتمادی را که چیپ ظاهراً به من داشت نداشتم. خودم را در آینه‌ی ترک‌خورده‌ای که بالای کمد کج اتاق متل آویزان بود، دیدم. فقط احساس ناتوانی

نمی‌کردم؛ قیافه‌ام هم به آدم‌های توانا نمی‌خورد. ولی خب، این احتمالاً بیشتر به لباس‌های رقت‌انگیزم ربط داشت. درحالی‌ که چیپ و جواهر و وارن همگی لباس‌های اسکی کاملاً نو پوشیده بودند، من

لباس‌های دست‌دوم پسرخاله‌هایم را به تن داشتم. کاپشن کلاه‌ دارم مال ۲۵ سال پیش بود و تعداد سوراخ‌های شال‌گردنم از پنیر سوئیسی هم بیشتر. دستکش‌هایم هم لنگه‌به‌لنگه بود.

درواقع، فکرش را که کردم، دیدم یک لنگه دستکشم نیست. اولی هنوز با سنجاقی به زیپ کاپشنم وصل بود؛ ولی از دومی اثری نبود. سعی کردم به یاد بیاورم آخرین بار کِی آن را دیده بودم. در لابی.

وقتی در پارکینگ متل از اتوبوس فرودگاه پیاده شدیم، دستم بود؛ ‌ ولی دستکش‌هایم را در لابی درآوردم تا دست‌هایم را روی آتش گرم کنم. آتش مصنوعی از آب درآمد چند هیزم سرامیکی که

شعله‌های پلاستیکی ارزان‌قیمتی لابه‌لایشان می‌رقصید‌ ولی لنگه دستکشم را پس از آن ندیده بودم.