توضیحات محصول:

نویسنده : مری داونینگ هان

مترجم : مروا باقریان

نشر : پرتقال

دختری در اتاق طبقه سوم

کتاب، دختری در اتاق طبقه سوم، نوشته‌ی مری داونینگ هان، به افرادی که به سبک فانتزی و ترسناک و دلهره آور علاقمندن پیشنهاد میشه.

فرض کنید تازه به یه خونه دیگه اسباب کشی کردین، از همسایه ها شنیدید که خونتون روح داره اما باور نکردید و گفتید تخیلیه، اما یه شب از پشت پنجره اتاقی که قفله یه روح میبینید! واکنشتون چیه؟ فرار میکنید؟ میترسید؟ به بقیه خبر میدید؟ شایدم غش کنید، اما جولزِ داستان تصمیم میگیره باهاش دوست شه! هم هیجان انگیزه هم وحشتناک نه؟

خلاصه ای از کتاب :

این کتاب داستان خانواده‌ی جولز رو روایت میکنه که به یه خونه خیلی قدیمی و روح زده اسباب کشی کردن. جولز متوجه روح میشه و میخواد به این روح سرگردان و ناراحت کمک کنه.

حالا چرا مجبور بودن به این خونه برن؟ چون پدر و مادر جولز شغلشون بازسازی خونه های خیلی قدیمیه. برای همین اونا مجبورن هرچند وقت یه بار اسباب کشی کنن و به یه خونه‌ی مخروبه‌ی دیگه برن تا بازسازیش کنن. اونا از هم محلی هاشون شنیدن که این خونه روح داره. پدر و مادر جولز که باور نکردن، اما جولز مردد بود که کدوم طرفی باشه؟ باور کنه یا نه.

تا اینکه بعد از اسباب کشی، جولز یه صورتِ رنگ پریده میبینه، که پشت پنجره‌ی اتاق طبقه سومه که از قضا قفل شده هم هست.

قاعدتا جولز اولش حسابی میترسه، اما یکم که میگذره ترسش از بین میره و جاشو به هیجان میده. اون میخواد روح رو پیدا کنه و حتی باهاش ارتباط برقرار کنه و حرف بزنه. روحی که تنها بازمونده از یه اتفاق هولناکه!  اما این عمارت که در هیلزبرو هست آخرین خونه ای میشه که قبول میکنن!  داستان جالب و هیجان انگیزش رو به هیچ عنوان از دست ندید . .

قسمتی از متن کتاب :

از جایی که دراز کشیده بودم، می‌توانستم بیرونِ پنجره‌ام نمای پشت خانه قدیمی را ببینم. چشمانم از روی یک پنجره تخته‌ شده به پنجره دیگر حرکت می‌کرد، از طبقه اول به طبقه دوم و بعد به طبقه سوم که پنجره‌های کوچک‌تر داشت.

عجیب بود که یکی از پنجره‌ها را تخته نکرده بودند. شیشه‌های کوچکش در روشناییِ بعدازظهر برق می‌زد.

چیزی پشت شیشه حرکت کرد اما به‌ تندی ناپدید شد و درست نفهمیدم چه بود. پلک زدم و دوباره نگاه کردم. دیگر چیزی تکان نخورد.

به خودم گفتم حتماً بازیِ نور بوده، بازتاب نور، توهم خودم، اما قانع نشدم. من پشت آن پنجره چیزی دیده بودم، درست همان‌طور که وقتی بابا خانه را نشانمان می‌داد حس کرده بودم کسی به حرف‌هایمان گوش می‌دهد. ما در اوک‌هیل تنها نبودیم.