نویسنده :دن پابلوکی
مترجم : مروا باقریان
نشر : پرتقال
کابوس زدگان
کتاب کابوس زدگان، به قلم دن پابلوکی، به کسانی پیشنهاد میشه که به ژانر ترسناک و فانتزی علاقمندن و به دنبال قدری آدرنالین میگردن و میخوان بعد از خوندنش شب با چراغ روشن بخوابن!
این کتاب که نامزد جایزه در سال 2010 هم شده داستان تیموتی جولای رو روایت میکنه که دچار کابوس های شبانه میشه.
خودتون رو تصور کنید که بعد از یه کابوس وحشتناک و تلخ یهو بیدار می شید و می فهمید کابوس بوده و یه نفس راحت می کشید. اما کابوس های تیموتیِ داستان ما، به حقیقت مبدل میشه!
خوندن داستان های ترسناک، خیلی حساسه، به خصوص برای نوجوان ها. پس باید نویسنده و انتشاراتش رو به درستی انتخاب کنید، این کتاب انتخاب خیلی خوبیه که هم پاسخگوی علاقه مندان به ژانر ترسناک هست و هم این امکان رو بوجود آورده که یک نوجوان به کمک اون سرگرم بشه، دایره لغاتش افزایش پیدا کنه و همچنین نکاتی رو یاد بگیره.
خلاصه ای از کتاب :
تیموتی هر شب کابوس میبینه و احساس نا آرومی میکنه. اون فکر میکنه که نمی تونه از شر این کابوس ها خلاص شه. از قضا یکی از این کابوس هاش مربوط به برادرشه که توی عراق زخمی میشه و به کما میره.
تیموتی به خودش میاد و یهو میبینه که کابوس هاش داره به واقعیت تبدیل میشه! چهره برادرش رو میبینه که پوسیده و داغون داره تو خیابون به سمتش میاد. دوستش استوارت که رفتارش عجیب غریب شده و درباره ایبگل، (دختر تازه وارد کلاس) که دائم دنبال دردسره و خودش یه عالمه دردسر سازه.
انگار که همه چی سورئال شده باشه، از کجا باید بفهمه مرز بین خواب و واقعیتش کجاست؟!
تیموتی چطور باید رازش رو بفهمه؟؟
بعد از مدتی حال برادرش بدتر میشه. استوارت به بیمارستان میره و یه هیولاهایی تیموتی رو دنبال میکنن. حالا همه چیز مخوف تر و وحشتناک تر شده، سر تیموتی پر از سواله که باید به جواب همشون برسه. اون به این نتیجه میرسه که همۀ اینها به حضور ایبگل مرتبطه و باید این راز رو کشف کنه…
قسمتی از متن کتاب :
استوارت همان طور یکریز و یواش روی صدای آقای کرین حرف می زد. «اصلا فکرش هم مسخره ست. یعنی ما از کجا باید بفهمیم چه اثری رو انتخاب کنیم؟ از بین اون همه چیز توی موزه…؟» نیم نگاهی به تیموتی انداخت: «خودت برای جفتمون انتخاب کن، واسه من زیاد فرق نمی کنه.
از سمت راستش، صدای تق تق عجیبی شنید. لحظهٔ کوتاهی فکر کرد موجود توی شیشه واقعا تکان خورده است؛ بعد سریع فهمید صدا نه از طاقچهٔ روی دیوار، بلکه از گوشهٔ عقب دو ردیف آن طرف تر آمده. دختر تازه وارد چیزی را زیر نیمکتش قایم کرده بود. مچ پای چپش را روی ران پای راستش گذاشته و خیره شده بود به چیزی که در خم زانویش نگه داشته بود. تیموتی دوباره صدای تق را شنید و دید که شعلهٔ کوچک یک فندک نقره ای لای انگشتان دختر می سوزد.
وقتی معلم شروع کرد و از هر دانش آموز پرسید دوست دارد با کی کار کند، تیموتی چشمش به دختر تازه وارد ردیف آخر بود که همان طور تندتند فندک را باز و بسته می کرد. تا آن موقع، به دختر توجهی نکرده بود، درست مثل نمونه های آزمایشگاهی بالای سرش. دختر تنها یک ماه بود که به این مدرسه آمده بود. ساکت بود و با هیچ کس حرف نمی زد. لباس های خاکستری می پوشید: سوئیشرت، شلوار جین، کتانی. اگر آن موهای قرمز پرپشت و ژولیده را نداشت، ممکن بود کاملا با دیوار یکی شود. دفعهٔ بعد که دختر فندک را روشن کرد، تیموتی با تعجب دید که فندک را جلوی ساق پایش می گیرد. شعله از جوراب سفیدش بالا زد و بعد خود به خود خاموش شد. اگر موجود توی شیشه از طاقچهٔ بالای سر دختر پایین می پرید و روی پایش می نشست، تیموتی کمتر تعجب می کرد.
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.