نویسنده : لارن دیستفانو
مترجم : بابک علوی
نشر : پرتقال
رویا های خطرناک :
کتاب رویاهای خطر ناک به قلم لارن دیستفانو و مترجم اون بابک علوی هست . همه چیز با یک ماجرا جویی بزرگ در خواب اغاز شد . مدرسه بامسر برای کودکان یتیم هست ، البته کودکان یتیمی که
ستعداد های شگفت انگیزی دارن ، مثل پلان …پلان میتونه رویا های خودش رو در خواب کنترل کنه و همه چیز مطابق خواسته خودش باشه .
اما به یک باره همه چیزخراب میشه …
رمان رویا های خطرناک یک رمان تخیلی و داستان یک ماجراجویی جذاب و هیجانانگیزه .
دیستفانو با استفاده از رویاها و آزادی تخیل، به دوستی میپردازه . داستان اون ، داستانی دوستداشتنی و دلخراشی هشت …
رمان رویاهای خطرناک برای نوجوانانی مناسبه که به خوندن رمانهای هیجانانگیز و معمایی علاقه دارن . همچنین، کسایی که طرفدار اتفاقات جادویی در داستان هستن .
شما میتونید برای تهیه سایر جلد های شکارچیان مجازی، به سایت https://adineh.market/ مراجعه کنید.
خلاصه ای از کتاب :
فرض کنید قدرت مسیر دادن به روها و رقم زدن اتفاقات در خواب خودتان را داشته باشید . به دور دست ها سفر کنید و تمام چیز هایی که به راحتی نمیتوان دید و تجربه کرد را در خواب
بسازید ؛ زندگی چگونه میشود؟
کتاب رویاهای خطر ناک راجب دختری یتیمی به نام پلان هست که میتونه به راحتی مسیر روهای های خودش روتایین کنه . او در مدرسه برامسر شگفتی های خودش رو به قدرت تبدیل
کرده و روز به روز قدرتش افزون میشه . وین ، گوئندل و ارتم دوستان پلان هستن و به ماجراجویی های پر از هیجان میرن و حتی با هیولاهای شرور خواب هایشان میجنگند .
ماجرای هولناک دقیقا از جایی شروع میشه که پلام درخواب یک پیام تجدید دریافت میکنه و اون به این معنی بوده که امتین خودش و دوستانش در خطره …یا در واقع هیچ امنیتی ندارن .
صبح همون روز ارتم ناپدید میشه …
قسمتی از متن کتاب :
صدای محوی شنید که اسمش را صدا میزد؛ بهقدری محو که ممکن بود آن را نشنود. صدا میگفت: «پلام؟ پلام، کجایی؟»
«آرتم!» شتابزده به چپ و راست چرخید تا منبع صدا را پیدا کند.
آرتم گفت: «باید از برسمر بری.» صدایش در صدای باد گم میشد. باد شدیدتر شده بود. پلام دستبهسینه، بازوهایش را گرفته بود و میلرزید. باد موهای تیرهاش را به یک طرف سرش میکشید. آرتم ادامه داد: «باید بزنی بیرون.»
پلام به طرف در دوید و دستگیرهی سنگین چوب بلوط را کشید. در کوچکترین حرکتی نکرد. از آرتم پرسید: «چطوری؟ تو چطوری زدی بیرون؟»
صدای غرش بلندی شنید. وقتی بیرون را نگاه کرد، میان آسمان خاکستری و برگهای سرگردان در هوا، سایهی تاریک و لرزان یک هیولا را دید. هیولا قدبلند بود و پشت خمیدهای داشت. شبیه خرس بود، اما با گوشهای بلند و تیز. وقتی به پلام نگاه کرد، برق قرمزی در چشمهایش ظاهر شد.
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.