توضیحات محصول:

نشر : پرتقال

اقیانوسی در ذهن :

کتاب اقیانوسی در ذهن یک شاهکار هست . که کلر وندرپول در کتاب اقیانوسی در ذهن به اختلال اوتیسم اشاره می‌کند که امروزه کودکان و والدین بسیاری با آن مواجه هستند.

خواندن این کتاب بینظیر  برای نوجوانانی که به داستان‌هایی با ژانر رئال و ماجراجویانه علاقه دارند، لذت‌بخش و آموزنده است.

این کتاب جوایز و افتخار های متعددی را کسب کرده :

– بهترین داستان ALA برای جوانان
– کتاب قابل توجه ALA-ALSC
– کتاب منتخب سردبیر نیویورک تایمز
– بهترین کتاب سال کالج A Bank Street
– بهترین کتاب سال ژورنال کتابخانه مدرسه
– بهترین کتاب سال A Kirkus Reviews
– کتاب منتخب A Booklist Books
– بهترین کتاب کودکان A BookPage
– نامزد جایزه مایکل ال. پرینتز در سال ۲۰۱۴
– نامزد جایزه بهترین داستان کودک گودریدز در سال ۲۰۱۳
– نامزد دریافت جایزه نویسندگان انجمن میدلند برای داستان‌های کودکان
– نامزد جایزه کتاب خوانندگان جوان ربکا کادیل
– از پرفروش‌ترین کتاب‌های نیویورک تایمز
و …

شما میتونید برای تهیه سایر جلد های شکارچیان مجازی، به سایت https://adineh.market/ مراجعه کنید.

 

خلاصه ای از کتاب :

 

جک مادرش را از دست داده بود و حالا جنگ پایان یافته …

پدرش که توان نگهداری از اورا نداشت جک را در مدرسه شبانه روزی ثبت نام کرد ، او حالا بیش از اندازه تنها بود و همین تنهایی باعث شده بود جذب  کسی بشود که رفتار های عجیب و غریبی دارد و

حتی رفتار هایش جذاب نیست . پسرک نامش ارلی بود ؛ در ان زمان مردم اگاهی زیادی نداشتند که بداند رفتار های عجیبش خود اگاهانه نیست ، اما او به بیماری اوتیسم مبتلا بود .

ارلی پسری کاملا کتفاوت بود و با کسی حرف نمیزد ، هیچ گاه در هیچ کلاسی جز درس ریاضی  حضور پیدا نمیکرد و تک تنها در موتور خانه زیز زمینی مدرسه زندگی میکرد .

او علاقه فراوانی به درس ریاضی و عدد پی داشت و اعداد را به صورت شکل و رنگ های گوناگون میدید .

ارلی هم برار در خودش رو در جمگ از دست داده بود انما باور نداشت و میدانست که بلاخره برادرش برمیگردد …

جک که مجذوب ارلی شده بود بلاخره به او نزدیک شد و داستان برار ارلی را فهمید و اوهم مثل ارلی برای بازگشتن برارش امیدار شد پس تصمیم گرفت یک راه مسافرتی را از سر بگیرد و این راه ماجرا

جویانه پر است از رمز و راز و  بی نهایت عجیب …

 

قسمتی از متن کتاب :

 

«آره، ممنون.» می‌دانستم که این پسر عجیب‌وغریب است؛ فقط می‌خواستم بفهمم چه‌قدر. تا الآن همین‌قدر ازش می‌دانستم که جلوی اقیانوس با کیسه‌های شنی دیوار می‌سازد، سرِ هیچ کلاسی

به‌جز ریاضی حاضر نمی‌شود و ظاهراً هم توی زیرزمین مدرسه‌ی خودش زندگی می‌کند. لباس‌پوشیدنش به اندازه‌ی کافی عادی بود؛ البته اگر بهش نگوییم وسواسی. پیراهن چهارخانه‌اش خیلی مرتب

داخل شلوار خاکی‌رنگش بود، موهایش به عقب شانه شده بود و یک دسته از موهای پشت سرش هم فِر خورده بود.

هنوز جوابم را نگرفته بودم. یعنی به خاطر لباسش که شبیه لباس دستگیر کردن روانی‌ها بود عجیب به نظر می‌رسید یا چون از آن‌هایی بود که زنگ تفریح تک‌وتنها یک گوشه می‌نشینند و مگس

می‌کنند توی دماغشان؟ وقتی کلاس دوم بودم، یک نفر را می‌شناختم که کارش همین بود.

توی این فکرها بودم که اِرلی یک پیراهن مردانه، یک شلوار خاکی‌رنگ که به‌دقت تا شده بود و یک جفت کفش کالج گرفت جلویم. «لباسِ زیر، توی لنگه‌ی چپ و جوراب توی لنگه‌ی راست کفشته. تو هم

لباسات رو همین‌جوری می‌چینی؟»

گفتم: «خیلی خوبه، ممنون.» من عادت نداشتم لباس‌های زیر یا جوراب‌هایم را بگذارم توی کفش، اما این کارش نشانه‌ی خوبی بود.