توضیحات محصول:

نویسنده : کریستین تورسنس

مترجم :محمدحامد شاهمرادی

نشر : پرتقال

درخت نفرین شده:

رمان درخت نفریت شده به قلم کرستین تورسنس و مترجم اون محمد حامد شاهمرادی بوده . . این کتاب ژانر تخیلی داره و و برای تمام نوجوانان علاقه مند به ژانر تخیلی مناسبه .

کرستین تور سن هم عاشق نوشتن کتاب های تخیلی و ماجراجویانست اون تمام شب و  بیشتر وقت خودش رو صرف نوشتن کتاب های تخیلی کرده .

این کناب پر از هیجان و ترسه و همینطور معماگونه بودن این کتاب ادم رو بیبشتر جذب میکنه برای خوندنش . در عین حال سرگرم کننده و احساسی هست و قسمت هایی از کتاب ادم رو میخکوب میکنه .

شما میتونید برای تهیه سایر جلد های قصه های همیشگی به https://adineh.market/ مراجعه کنید.

 

خلاصه ای از کتاب :

درختی تنومند با شاخه های بلنده به آسمان کشیده شده ، ریشه هایی در اعماق زمین و آغشته به جادویی سیاه …در جنگلی تاریک و ساکت

این درخت در کمین نشسته سالیان سال است منظر یک نفر از خاندان کریت است .

در زمان های دور وقتی خانواده کریت ینی تاورین کریت و مادرش به خانه اجدادیشان که در اطراف یک جنگل بود امدند ، کریت میخواست در جنگل بازی کند  و این این اشتیاغی است که همه بچه ها

دارند . اما مادر کریت این اجازه را نمیدهد و نممیخواهد او پا به جنگل بگذارد . کریت هم شیطان و سر خود حرف مادرش رو گوش نکرد و برای بازی به جنگل رفت ؛ هنگام قدم زدن یک رویایی در سرش

پیچید و تصمیم گرفت همرار دوستش به جستوجوی درخت  نفرین شده بروند . اونها در جنگل با پسری به اسم ادوارد اشنا شدند او خیلی عجیب غریب بود و در کلبه ای وسط جنگل زندگی میکرد

کریت و دوست تصمیم گرفتند که ماجرای جستجوی خودشون رو به اردارد بگن و ماجرای ترسناک و عجیب دقیقا از همن نقطه اغاز میشه…!

 

 

قسمتی از متن کتاب :

 

عصر روز جمعه، وقتی تاو از مدرسه به خانه رسید، به این فکر افتاد که به راهروی نقاشی‌ها برود. در روشنایی روز، بدون وجود سایه‌های ترسناک، راهرو چشم‌نواز و درواقع، روشن و دل‌باز بود. راه‌پلهٔ انتهای راهرو شاید قدیمی به نظر می‌رسید، ولی خطرناک نبود. بااین‌حال، هنوز چشم‌ها و حالت جدیِ دهان خاندان کریت، آن‌ها را عبوس نشان می‌داد. تاو در راهرو قدم‌زنان پیش رفت تا به اولین تابلو رسید و به چشم‌های سولومون نگاه کرد. کاملاً عاقل به نظر می‌آمد. اصلاً شبیه به دیوانه‌ای نبود که می‌خواهد ادای یک جادوگر را دربیاورد. پدرِ پدرِ پدرِ پدربزرگش (تاو تعداد نسل‌ها را با شمردن تابلوها حساب کرده بود.) بیشتر از هر چیز غمگین به نظر می‌رسید. مادرِ مادرِ مادرِ مادربزرگش، هستر، تنها فردی بود که در تابلوها ردی از لبخند در چهره‌اش دیده می‌شد. اما در چشم‌هایش اثری از خوشحالی نبود.

تاو به تابلو نزدیک‌تر شد. ناگهان دستی روی شانه‌اش نشست. نزدیک بود جیغ بکشد. «سلام رفیق!» مادرش بود. تاو نفسی با خیال راحت کشید. «وقتی دختربچه بودم و تابستون‌ها می‌اومدیم اینجا، من هم همه‌ش این تابلوها رو نگاه می‌کردم.»

تاو رو کرد به مادرش و گفت: «چند روز پیش، من و هارپر داشتیم این تابلوها رو نگاه می‌کردیم که متوجه شدیم هیچ تصویری از زمان بچگی تو و میلی اینجا نیست. ولی یه نقاشی از بچگی بقیه اینجا هست.»

مادرش به‌آرامی شانهٔ او را فشار داد و گفت: «آره. مامان من، مامان‌بزرگ ربکا، رابطهٔ خوبی با مامانش نداشت. مامان‌بزرگ یونیس و مخصوصاً مادرش تئودورا، می‌خواستن مامان من ازدواج کنه و توی این خونه بمونه. همهٔ نسل‌ها بعد از هستر و سولومون، بچه‌هاشون رو اینجا بزرگ کردن. مامان‌بزرگ ربکا نمی‌خواست این کار رو بکنه. بعد از اینکه ازدواج کرد، اون و بابام از اینجا رفتن.» پیشانی‌اش از نگرانی چین خورد. «وقتی من به دنیا اومدم، اون‌ها از خانواده‌شون جدا شده بودن. من، مامان‌بزرگ یونیس رو تا بعد از مرگ تئودورا، یعنی وقتی ده‌ساله شدم، ندیده بودم. تا اینکه بالاخره مامانم موافقت کرد و اجازه داد من تابستون‌ها واسه یه هفته بیام اینجا. البته بیشتر برای اینکه با دخترخاله‌م، میلی، آشنا بشم.» لبخندی زد و ادامه داد: «من و میلی با هم بهمون خوش می‌گذشت. اون قبول نمی‌کرد بیاد توی جنگل، ولی بعضی‌وقت‌ها وانمود می‌کردیم که شاهزاده‌خانم هستیم و همدیگه رو دعوت می‌کردیم تا توی اتاق نشیمن چای بنوشیم. بعضی‌وقت‌ها مامان‌بزرگ یونیس اجازه می‌داد برای مهمونی‌های چای گردنبندش رو بندازیم گردنمون.»