توضیحات محصول:

نویسنده :دن پابلوکی

مترجم : مروا باقریان

نشر : پرتقال

تیمارستان متروک

کتاب تیمارستان متروک، نوشته‌ی دن پابلوکی، به علاقمندان ژانر دلهره آور و ترسناک پیشنهاد میشه. کسانی که میخوان هر لحظه از رمان هیجان زده و غافلگیر بشن و داستان جذابش مانع از این بشه که کتاب رو زمین بذارن.

شاید داستان مربوط به “گری لاک هال” رو شنیده باشید، قرار بود یه تیمارستان برای بیمار های روانی نوجوون ها باشه اما بعد از مدتی چندتا از بیمار ها به دلایل نامعلومی که هنوز کسی از رازش سر در نیاورده بود مردن! و تیمارستان تعطیل شد.

این کتاب راجع به نوجوونیه که وارد این ساختمون میشه و برای خودش و اطرافیانش کلی ترس و وحشت و دلهره به وجود میاره.

خلاصه ای از کتاب :

نیل کیدی، شخصیت اصلیِ داستان تیمارستان متروک هست. او با خانواده‌ش برای زندگی به شهر هدسون اومده. نیل از در و همسایه شایعه ها و حرف های خیلی ترسناک و زیادی درباره ی تیمارستان “گری لاک هال” که دیگه بسته شده و متروکه‌ست میشنوه و متوجه میشه که سال ها قبل اتفاق های مرموزی توی این تیمارستان افتاده که منجر به مرگ خیلی ها شده و ارواح همچنان توی اون تیمارستان حضور دارن و میچرخن! این حرف ها و شایعات نیل رو مثل هر نوجوون دیگه ای به قدری کنجکاو و پرسشگر میکنه که تصمیم میگیره به این تیمارستان بره و داخلش رو ببینه و از نزدیک با این مکان آشنا شه و نگاهش کنه.

اون با دوستش که جدیدا باهاش آشنا شده تصمیم میگیرن که باهم برن و با خودشون چراغ قوه و دوربین و باتری میبرن تا هر چی رو دیدن ثبت کنن.

اون ها برای این اتفاق خیلی هیجان زده بودن و فکر میکردن یه ماجراجویی ساده و گذراست، اما همه چیز طبق انتظار پیش نمیره و کاملا برعکس میشه. این ماجراجویی منجر به یک فاجعه‌ی وحشتناک و رعب انگیز میشه.

قدرت نویسندگی دن پابلوکی مهر تایید خیلی خوبیه تا تصمیمتون رو برای مطالعه‌ی این کتاب قطعی کنید.

قسمتی از متن کتاب :

چند ثانیه بعد اتفاقی عجیب افتاد. نیل نمی‌دانست چطور، اما همان عمل خیره‌ شدن تمرکز کردن او را جای دیگری برد. می‌توانست نسیمی که صورتش را نوازش می‌کرد و سردی پله‌ی سنگی زیرش را احساس کند، اما انگار… جای دیگری بود«نور و سایه قاطی می‌شن. دقیق‌تر نگاه کن. توش غرق شو. درست همون جاست. توی اون تصویر محو. ببین. یه صورته. .

پسر راست می‌گفت. وقتی سایه‌ها با انبوه برگ‌های روی تپه قاطی شدند، نیل یک‌دفعه یک جفت چشم دید که پلک می‌زد و دهانی که جوری باز و بسته می‌شد انگار داشت با بادی که لای برگ‌ها می‌پیچید، بی‌صدا آواز می‌خواند.

نیل به نفس‌نفس افتاد و چهره ناپدید شد. رو به پسر چرخید. «اون چیزه واقعی بود؟ مرد سبز؟

پسر خندید: «دیدیش، نه؟» بعد ساکت شد و دوباره به دوردست زل زد.

گفت: «خیلی عجیبه که آدم این‌قدر راحت می‌تونه پیداشون کنه. تو بشین و چند لحظه به هر چی که دلت خواست خیره شو… اونم بالاخره بهت نگاه می‌کنه.