توضیحات محصول:

نشر : پرتقال

دختر آفریقا

دختر آفریقا اثر گلوریا ولان هست که توسط نشر پرتقال ترجمه و منتشر شده .گلوریا ولان به واسطه ی نوشتن کتاب هایی برای کودک و نوجوان به شهرت رسید .پس خیلی خوب با نیازهای نوجوان و دغدغه های اون ها آشنایی داره و میدونه دقیقا اتفاقات چه تاثیری روی روان و به دنباله ی اون زندگی افراد در این سن میذاره .
این کتاب برای نوجوانان نوشته شده و خوندن اون بهشون کمک میکنه که در این برهه ی سنی بتونن بهتر فکر کنن و تصمیمات بهتری برای ادامه ی زندگیشون بگیرن .
داستان کتاب در زمانی از تاریخ نوشته شده که بیماری آنفولانزا رواج پیدا میکنه و جان خیلی از افراد رو میگیره .
این کتاب بعد از انتشار افتخاراتی کسب کرد :

  • نامزد جایزه ی کتاب نوجوان رود آیلند در سال ۲۰۰۷
  • نامزد جایزه ی کتاب کودکان دوروتی کانفیلد فیشر سال ۲۰۰۷
  • نامزد جایزه ی کتاب خوانندگان جوان ربکا کادیل سال ۲۰۰۸
  • خوندن این کتاب به نوجوانان بالای ۱۰ سال توصیه میشه .

خلاصه ای از کتاب :

دختر آفریقا داستان ریچل شریدان رو براتون بازگو میکنه که همراه با خانوادش در آفریقا زندگی میکردن .دختری که در دوران رواج آنفولانزا پدر و مادر خودش رو از دست میده و مجبوره بقیه ی زندگی اش را به تنهایی سپری کنه .
بعد از ازدست دادن خانوادش ،زندگی روی خوشی بهش نشون نمیده .او که حالا دختری تنها و بی دفاع به حساب میاد توسط همسایه های بدجنس و شرورش به انگلستان فرستاده میشه تا ادامه ی زندگیش رو در اونجا بگذرونه .
ریچل که به اجبار به انگلستان میره همچنان آفریقا رو به عنوان خانه و زادگاه خودش قبول داره و تمام تلاشش رو میکنه تا بتونه دوباره به اونجا برگرده .
این کتاب ۱۰ سال از زندگی ریچل رو تعریف میکنه .۱۰ سالی که در اون ریچل از نوجوانی وارد بزرگسالی میشه و باید در برابر حوادث شجاعانه دوام بیاره و کنترل زندگیش رو بدست بگیره .در این بین باید با بحران هایی که با از دست دادن خانوادش دچارش شده کنار بیاد .
برای فهمیدن اینکه چگونه ریچل از پس این مشکلات برمیاد و چه رویایی رو در سرش داره باید با او از ابتدا تا انتهای داستان همسو بشی .

قسمتی از متن کتاب :

کمی آنطرف تر یک خانواده داشتند یک برانکارد را از بیمارستان بیرون می بردند و مانند کبوتر های جنگلی فریاد می زدند .من اجازه نداشتم وارد شوم ،اما از میان جمعیت راه خودم را باز کردم و خودم را به بیمارستان رساندم .دو برابر معمول تخت توی بیمارستان بود و تا پایم را گذاشتم توی بیمارستان پدرم را دیدم .چشم هایش قرمز بودند و به دلیل چند روزی که اصلاح نکرده بود ،موهای سر و صورتش حسابی بلند شده بودند .زل زد به من .در چشم هایش اثری از خوشامد گویی وجود نداشت .با صدایی خشن گفت :«تو اینجا چه کار می کنی؟»
توقع داشتم برای اینکه به حرفش گوش نکرده بودم ،دعوایم کند .ولی در صدایش ناامیدی از رسیدن به جواب موج می زد .انگار می خواست یک عالمه سوال بپرسد ،اما خسته تر از آن بود که بتواند .