توضیحات محصول:

نشر : ثالث

ورونیکا تصمیم میگیرد بمیرد

کتاب ورونیکا تصمیم میگیرد بمیرد، از نویسنده‌ی محبوب پائولو کوئیلو به افرادی که به ادبیات های لاتین علاقه دارن و جنون و عملکرد های عجیب و غریب مغز براشون کنجکاو برانگیزه پیشنهاد میشه, این کتاب درباره‌ی یه دختر جوونیه که با اینکه یه زندگی خوب و آروم و بی دغدغه ای داره اما اقدام به خودکشی میکنه .

این رمان رو نویسنده از تجربه هایی که توی بیمارستان های روانی به دست آورده نوشته , و این سوال رو از چندین میلیون خواننده‌ی کتابش میپرسه که واقعا چرا باید به ادامه‌ی زندگی فکر کرد و چرا باید ادامه بدیم؟

و همچنین طبق محتوای کتاب فیلمی هم با همین نام در سال 2009 ساختن .

خلاصه کتاب

ورونیکا، شخصیت اصلی داستانه که بیست و چهار سالشه و ظاهرا همه چیز رو در زندگیش داره و یه زندگی خوب و مرفه و بی دردی رو داره میگذرونه، از زیبایی ظاهری تا خانواده‌ی خوب و شغل و درآمد ! اصلا چرا باید همچین آدمی به خودکشی فکر کنه؟

اما قضیه برمیگرده به درونش، اون از درون احساس پوچی میکنه، احساس اینکه چیزی رو گم کرده و یه خلا عمیق تو زندگیشه

اون یه روز صبح که بیدار میشه تصمیم میگیره یه مشت قرص بخوره و به زندگیش پایان بده و دیگه هیچوقت بیدار نشه

اما اقدامش با شکست مواجه میشه و بازم چشاشو باز میکنه اما اینبار در بیمارستان روانی !!

و دکتر ها بهش میگن که قرصایی که مصرف کرده خیلی خطرناک بودن و آسیب شدیدی به قلبش وارد شده و دیگه زمان زیادی طول نمیکشه تا بمیره

و اما در ادامه چی میشه؟

جملات قشنگ کتاب

آگاهی از مرگ ما را تشویق می‌کند تا شدیدتر زندگی کنیم

مردم هیچ گاه با شنیدن چیزی نمی‌آموزند؛ باید خودشان به آن پی ببرند

مردم فقط وقتی دیوانه می‌شوند که می‌خواهند از زندگی روزمره‌ی خود بگریزند

زندان هرگز زندانی را تربیت نمی‌کند فقط به او می‌آموزد که جنایت‌های بیشتری انجام دهد

من واقعی چیست؟ همان چیزی است که تو هستی، نه آن چیزی که دیگران از تو می‌سازند.- به زودی آخرین تجربه‌ی زندگی‌اش را پشت سر می‌گذاشت و این تجربه کاملا متفاوت بود، مرگ

به ما اجازه داده می‌شود در زندگی اشتباه‌های زیادی انجام دهیم به جز اشتباهی که ما را نابود کند

متن کتاب

ورونیکا در اتاق مشاوره دکتر ایگور به حالت عادی برگشت. خودش را درحالی دید که روی تخت سفید و پاکی با ملافه‌های تمیز دراز کشیده بود و دکتر ایگور داشت به ضربان قلبش گوش می‌داد

ورونیکا خودش را خواب زد اما با شنیدن کلماتی که دکتر زمزمه می‌کرد، انگار چیزی در درونش متحول شد. «نگران نباش با این شرایطی که داری، می‌تونی هم تا صد سال عمر کنی

ورونیکا چشمانش را باز کرد. یک نفر لباس‌هایش را از تنش درآورده بود. چه کسی این کار را کرده بود؟ دکتر ایگور؟ یعنی دکتر ایگور او را عریان دیده بود؟ چیزی به ذهنش نمی‌رسید

«چی گفتی؟» «گفتم نگران نباش. » «نه مثل اینکه شنیدم گفتی تا صد سالگی عمر می‌کنم. » دکتر ایگور به طرف میز کارش رفت و همانطور که سعی در مخفی کردن موضوعی داشت، گفت: توی علم پزشکی هیچ چیز صد درصد نیست؛ هر چیزی ممکنه اتفاق بیفته