توضیحات محصول:

نویسنده : سلست اینگ

مترجم : مرضیه خسروی

نشر : کوله پشتی

تمام آنچه هرگز به تو نگفتم

کتاب تمام آنچه هرگز به تو نگفتم، که توسط سلست اینگ به رشته ی تحریر در اومده، به علاقمندان رمان هیجان انگیز و غمناک توصیه میشه.

این کتاب داستان زندگی تلخ یه دختر شونزده ساله ست که یه هفته بعد از تولدش خودکشی میکنه و بعد از مرگش حقایق خیلی زیادی آشکار میشه.

این کتاب در سال ۲۰۱۴ به عنوان بهترین کتاب سال در آمازون معرفی شد و جزء صد کتاب برتر گودریدز قرار گرفت.

سلست اینگ، از چالش ها و مشکلاتی میگه که تو زندگی همه ی انسان ها پیش روشون قرار میگیره.

کتاب اینجوری هیجان انگیز شروع میشه: «لیدیا مرده، اما هنوز هیچکس نمیدونه.» این نویسنده با بیان این جمله هم کنجکاوی و پرسشگری مخاطب و هم هیجانش رو برانگیخته میکنه.

داستان حول محور خونه و خانواده نوشته شده و انواع معضلات و مشکلات رو در خلال داستانش قرار میده.

بعد از مرگ لیدیا خیلی چیزها عوض میشه! تصور خانوادش از اینکه لیدیا همدم و دوستی داشته به هم میخوره و میفهمن خیلی تنها تر از این حرفا بوده، و تازه میفهمن که لیدیا با چه مشکلات و ناراحتی هایی برخورد داشته.

 

خلاصه ای از کتاب :

لیدیا فرزند یه خانواده چینی- امریکاییه که یهو گم میشه و بعد از چند روز جسدش رو در دریاچه‌ی شهر پیدا میکنن. پدر و مادرش از شوک این قضیه دچار یه بحران عاطفی سخت میشن و وقتی که پلیس بهشون اطلاع میده که لیدیا خودکشی کرده، انکار میکنن چون فکر نمیکنن لیدیا دلیلی برای خودکشی داشته اونم با وضع زندگیش که خیلی خوب بوده و بین دوستاش و همکلاسیاش خیلی محبوب و دوست داشتنی بوده.

اما در واقع لیدیا خیلی گوشه گیر و تنها بود و این اواخر اوضاع درسش هم جالب پیش نمیرفت و نمره هاش به شدت کم شده بود.

خانوادش با علت مرگش کنار نمیومدن و دلشون نمی خواست قبول کنن. از طرفی رنج های زیادی رو متحمل بودن که چرا نفهمیدن حال لیدیا خوب نیست و چی‌ تو دلش میگذره.

مامان لیدیا دوست داشت که لیدیا دکتر بشه و باباش هم آینده خوبی رو براش متصور بود، اما هیچکدوم به سرانجامی نرسید و باعث شد خانواده لی دچار تحول بشه و پدر و مادر لیدیا به گذشتشون نگاهی بندازن.

قسمتی از متن کتاب :

این ماجرا از کجا شروع شده بود؟ مطابق معمول با مادرها و پدرها. به‌ خاطر مادر و پدر لیدیا، به خاطر مادر و پدرِ مادر و پدر لیدیا. چون سال‌ها قبل مادرش ناپدید شده بود و پدرش او را به خانه برگردانده بود. زیرا مادرش بیش از هر چیزی دوست داشت به چشم بیاید؛ زیرا پدرش بیش از هر چیز دوست داشت هم‌رنگ جماعت باشد. زیرا چنین چیزهایی غیر ممکن بودند.

ماریلین در سال ۱۹۵۵، در اولین سال ورودش به دانشگاه رادکلیف در دوره‌های فیزیک مقدماتی ثبت نام کرده بود و استاد راهنمایش نگاهی به برنامهٔ دوره‌اش انداخته و مکث کرده بود.

او که مرد فربه‌ای بود کت و شلوار فاستونی پوشیده و پاپیونی قرمز زده بود و کلاه خاکستری تیره‌اش را روی میز کنارش گذاشته بود، پرسید: «چرا می‌خواهی فیزیک بخوانی؟» و ماریلین محجوبانه جواب داد که امیدوار است پزشک شود. مرد با خنده‌ای گفت: «و نه یک پرستار؟» و از میان پوشه‌ای نمرات دبیرستان ماریلین را بیرون کشید و مشغول بررسی شد.

مرد گفت: «خب، می‌بینم که توی دبیرستان نمرات خوبی از درس فیزیک گرفتی.» ماریلین بهترین دانش‌آموز کلاس‌شان بود و بالاترین نمرات را در تمامی امتحانات کسب کرده بود؛ او عاشق فیزیک بود. اما مرد نمی‌توانست این را بفهمد. در کارنامه فقط نمره (الف) درج شده بود ماریلین نفسش را حبس کرد، منتظر ماند؛ از این می‌ترسید که مرد بگوید این جور رشته‌ها سخت‌اند و بهتر است در عوض رشته‌هایی مثل زبان انگلیسی یا تاریخ بخواند. او در ذهن جوابش را آماده کرده بود. ولی در عوض مرد گفت: «بسیار خب، پس چرا شیمی را امتحان نمی‌کنی- اگر فکر می‌کنی می‌توانی از پسش بربیایی.» و برگهٔ تعیین رشته‌اش را امضا کرد و به او داد؛ به همین راحتی.