خانه اسلید
کتابخانه اسلید نوشته دیوید میچل مناسب برای کساییه که به رمان های وهم انگیز و پرهیجان علاقه دارن ..
این رمان که توی سال ۲۰۱۵ منتشر شد خونه ای رو روایت میکنه که جادویی و خوفناگه و یه در مشکی توی یه کوچه باریک داره
که ماجراهای زیادی قراره اونجا اتفاق بیفته!
خلاصه ای از کتاب :
روایت این داستان حول یه پسر بچه باهوش و خارق العاده به نام نیتان که با مادرش به مهمونی ای که از طرف خانم لیدی گرایی دعوت شدن میرن.
اونا همه تلاششون رو میکنن تا واسه این مهمونی خیلی خوب و مرفه و فرهیخته به نظر برسن اما وقتی که به اون مهمونی میرن از بدو ورودشون با مسائل عجیب و غریب روبرو میشن.
اونا اصلا فکرشو نمیکردن که توی همچین موقعیتی قرار بگیرن ، همه کسایی که پاشون به خانه اسلید کشیده میشه با هیجان به موندن در اون ترغیب میشن.
ولی زمانی حقیقت رو می فهمند که دیگه دیر شده و اصلا پاشون رو هم نمیتونن بذارن بیرون !
و نیتان و مادرش هم حتی تصورشو هم نمیکردن که دیگه نمیتونن از اون خونه بیان بیرون !
بعد از اینکه وارد خونه شدن با یه حیاط تو در تو و پر از گیاهای عجیب غریب رو به رو میشن که یک پسر ۱۳ ساله روی یکی از درخت های اونجا نشسته.
حضور این مادر و پسر توی خونه اسرار آمیز و ملاقات شون با بقیه اعضای خانواده قصه این داستان رو پیش میبره..
این داستان روایت کننده حادثه هایه که از سال ۱۹۷۰ تا به الان اتفاق می افتاده.
واشنگتن پست این کتاب رو خیلی تحسین کرد و راجبش نوشت داستانی لذت پذیر.. میچل خودش از جادوگر هاست.
قسمتی از متن کتاب :
کفشهایم را درمیآورم و جفتشان میکنم و از اولین رشته پلهها بالا میروم. روی دیوارها قاب عکس است و فرش راهپله مثل برف ضخیم و مثل شیرینی بادامی قهوهای است. بالا، پاگرد کوچکی است که ساعت پدربزرگی آنجا دینگ… دانگ… دینگ… دانگ میکند ولی اول از کنار تصویر دختری، کوچکتر از خودم رد میشوم که صورت پوشیده از کک مک است و چیزی پیشبند طور از دوران ویکتوریا سته. او یک مرده واقعی است. نرده پلکان زیرنوک انگشتهایم نرم میخرامد. مامان آخرین نت «شان دو للوئت»را مینوازد و صدای دست زدن را میشنوم. دست زدن خوشحالش میکند. وقتی غمگین است، برای شام فقط کلوچه و موز داریم. تصویر بعدی، مردی است با ابروهای پرپشت و یونیفرمی نظامی: از تفنگداران سلطنتی. این را میدانم چون پدر برایم کتابی درباره دستهبندیهای ارتش بریتانیا خریده و حفظشان کرده بودم. ساعت درنگ… درونگ… درنگ… درونگ صدا میدهد. آخرین تصویر پیش از پاگرد، بانویی است با دماغی که انگار مشت خورده و کلاهی که خیلی شبیه کلاه خانم استون، معلم دینیمان است. اگر خانم مارکونی ازم خواسته بود حدس بزنم، میگفتم این بانوی کلاه به سر آرزو داشت هرجایی باشد غیر از اینجا. از پاگرد کوچک، رشته پلکان دیگری به سمت راستم به سمت دری رنگ و رورفته ادامه پیدا میکند. ساعت واقعاً بلند است. گوشم را روی سینه چوبیاش میگذارم و صدای قلبش را میشنوم: درنگ… درونگ… درنگ… درونگ… عقربهای ندارد. در عوض، روی صفحه قدیمی و کمرنگ مثل استخوانش واژههایی دارد که نوشته زمان هست و زیرش زمان بود و زیرش زمان نیست…
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.