توضیحات محصول:

نویسنده : آگاتا کریسی

مترجم : مجتبی عبدالله نژاد

نشر : هرمس

دست پنهان

کتاب دست پنهان اثر آگاتا کریسی، به کسانی پیشنهاد میشه که داستان های معما گونه رو دوست دارن.

این کتاب که در دسته کتاب های پلیسی قرار داره، باعث میشه به معماهای عجیب و پیچیده‌ش فکر کنید و دنبال جواب بگردین.

آگاتا کریسی بهترین جنایی نویس قرن بیستم شناخته میشه که شخصیت های جذابی مثل؛ خانم مارپل و کارآگاه پوآرو رو خلق کرد. داستان های این نویسنده ی پر آوازه، بعد از انجیل و نوشته های شکسپیر، پرفروش ترین کتاب های دنیا هستن.

خلاصه ای از کتاب :

این کتاب داستان خواهر و برادری رو روایت میکنه که برای دور شدن از هیاهو و شلوغی شهر و رسیدن به آرامش و آسایش و سکوت، از لندن به یه روستای کوچیک میرن که طبیعت خوبی داره و خیلی از شهر خلوت تره.

اما هنوز لذت چندانی از آرامش روستا نبردن که با نامه های عجیب و تهدید آمیزی که از طرف یه غریبه فرستاده میشه، رو به رو میشن.

این شخص ناشناس مدام اهالی روستا رو تهدید میکنه که راز های شخصیشون رو فاش میکنه. اوایل زیاد کسی جدی نمیگیره اما کم کم همه میترسن و وقتی موضوع پیچیده تر میشه که یکی‌ از اهالی روستا بر اثر این نامه ها دست به خودکشی میزنه.

حالا همه ترسیده و سردرگم دارن به این فکر میکنن که اون شخص کی‌ میتونه باشه و قضیه چیه؟!

اینجاست که این کارآگاه جذاب باید سعی کنه معما رو حل کنه و به سلسله سوال هایی که پیش اومده جواب قانع کننده ای بده..

قسمتی از متن کتاب :

یک هفته بعد بود که برگشتم خانه و دیدم مگان روی پله‌های ایوان نشسته و دست‌هایش را زیر چانه زده و منتظر است.

مثل همیشه بدون تعارفات معمول رو به من کرد و گفت: «سلام. می‌توانم بیایم تو؟»

گفتم: «حتماً.»

داشتم می‌رفتم به پارتریج خبر بدهم که برای ناهار سه نفر هستیم که مگان صدا زد: «اگر مشکلی هست و غذا به همه نمی‌رسد، بگویید. تعارف نکنید.»

احساس کردم پارتریج زیاد راضی نیست. در واقع بدون اینکه حرفی بزند، به من فهماند که از دوشیزه مگان خوشش نمی‌آید.

برگشتم به ایوان. مگان با نگرانی پرسید: «مشکلی نیست؟»

_ «نه مشکلی نیست. تاس کباب داریم.»

+ «خوب است. از این غذاهای قاطی پاتی. فقط سیب‌زمینی و یکم مخلفات..»

گفتم: «دقیقاً.»

چند دقیقه ساکت بودیم و من پیپ می‌کشیدم. سکوت دلپذیری بود. ناگهان مگان سکوت را شکست و بی‌رودربایستی گفت: «به نظر شما هم مثل بقیه فکر می‌کنید من آدم مسخره‌ای هستم.»

آن‌قدر جا خوردم که پیپم از دستم افتاد. از این پیپ‌های کاسه گلی بود که فقط رنگ‌آمیزی خوبی داشت. بلافاصله شکست. با اوقات‌تلخی گفتم: «ببین چه‌کار کردی..»

مگان که دختر خیلی عجیبی بود، عوض اینکه ناراحت شود، نیشخندی زد و گفت: «از شما خوشم می‌آید.» حرف خیلی دلگرم‌کننده‌ای بود. مثل حرفی که آدم شاید به‌غلط انتظار دارد سگ اگر زبان داشته باشد، به صاحبش بزند. به نظرم رسید مگان با اینکه قیافه‌اش شبیه اسب است، طبع سگ دارد. به‌هرحال خیلی شبیه آدمیزاد نبود.