توضیحات محصول:

نویسنده : روث ور

مترجم : زهرا هدایتی

نشر : نون

زنی در کابین ۱۰

کتاب زنی در کابین ۱۰، به نویسندگی روث ور به کسانی پیشنهاد میشه که به داستان های رازآلود و ترسناک علاقه دارن.

این کتاب در دسته کتاب هایی جای میگیره که بعد از تموم کردنش هم تا مدت ها بی قرار و نا آروم میشید..

این کتاب در لیست پرفروش ترین کتاب های “یو اس تودی” هم قرار داره و نامزد دریافت جایزه “گودریدز” برای بهترین رمان معمایی سال ۲۰۱۶ شده. همچنین نامزد جایزه “کتاب ماه” و “کتاب سال” ۲۰۱۶ شد.

از دیگر افتخارات این کتاب؛ حضورش در فهرست کتاب هایی که باید توی تابستون بخونید، به انتخاب نیویورک پست و هفته‌نامه سرگرمی بوده.

خلاصه ای از کتاب :

کتاب زنی در کابین ۱۰ یک داستان رازآلود و هولناک رو به تصویر میکشه. این رمان که در دسته کتاب های پرفروش نیویورک تایمز قرار گرفته، تونسته افتخار های خیلی زیادی رو به دست بیاره.

قصه یک زن رو روایت میکنه که یک قتل وحشتناک رو از نزدیک و با چشم های خودش دیده.. بعد از اون، زندگیش دچار تغییراتی شده و تحت تاثیر این اتفاق قرار گرفته.

فکر کنین توی یک روز آروم، توی یک کشتی تفریحی دارید خوش میگذرونید و همه دارن از هوای دلچسب و امکانات فوق العاده ای که کشتی ارائه میکنه استفاده می کنن. تا اینکه ناگهان یه دست مبهم و ناشناس زنی رو از توی کشتی به داخل آب پرتاب میکنه، اما با این حال کسی چیزی نمیگه و همه چیز با آرامش و آسودگی پیش میره و کشتی به مسیرش ادامه میده. انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده باشه!

در طول این رمان، ذهن شما مدام درگیر اتفاقات راز آلودیه که نویسنده سر راهتون قرار میده.

رمان زنی در کابین ۱۰ روایتی از داستانی هیجان انگیز و روانشناسانه‌ست که از زبون یک خبرنگار زن بنام لو بلاک بازگو میشه. لو به مجله گردشگری میره تا گزارشی تهیه کنه. او در حین یک ماموریت کاری و در حال سفر دریایی، دچار این اتفاقات عجیب و غریب میشه..

فضا سازی این نویسنده خیلی بی نظیره. همچنین هنر نویسندگیِ اون، سبک خاصی رو در داستان نویسی نشون داده؛ به طوری که شما رو کاملاً غرق در صفحات و جملات رمان میکنه.

قسمتی از متن کتاب :

مدت زیادی چیزی نگفتیم، هیچکدام‌مان. فقط مثل دو احمق وسط فرودگاه ایستادیم و همدیگر را نگاه می‌کردیم. جودا طوری صورت و موها و کبودی‌های روی گونه‌ام را نگاه می‌کرد که انگار واقعاً باور نمی‌کرد خودم باشم. فکر می‌کنم که من هم داشتم همین کار را نسبت به او می‌کردم، یادم نمی‌آید.

تنها چیزی که به آن فکر می‌کردم این بود: اومدم خونه، اومدم خونه، اومدم خونه.

جودا مدام می‌گفت: «باورم نمی‌شه. حالت خوبه؟»

و بعد اشک‌هایم جاری شدند و رو به ژاکت کاموایی خارش‌آور و زمختش گریه کردم و او هیچ چیزی نگفت، فقط طوری نگهم داشت که انگار حاضر نبود هیچ‌ وقت رهایم کند.

اول نمی‌خواستم که خانوادۀ هورست به پلیس زنگ بزنند، اما نمی‌توانستم کاری کنم حرفم را بفهمند و بعد از اینکه با جودا حرف زدم و قول دادم که به اسکاتلندیارد زنگ بزنم و داستانم را تعریف کنم –داستانی آن‌قدر بعید که خودم هم تقریباً باورم نمی‌شد– کم‌کم متقاعد شدم که حتی ریچارد بالمر هم نمی‌تواند با پول راهی برای فرار از آن بخرد.

وقتی پلیس رسید، اول من را به مرکزی درمانی بردند تا به پاهای زخمی و مچ پیچ‌خورده‌ام برسند و دوباره برایم دارو تجویز کنند. به نظر می‌آمد که قرار است تا ابد طول بکشد، اما بالأخره دکترها گفتند که برای رفتن آمادگی دارم و یکهو به خودم آمدم و دیدم که دارند من را با ماشین به ایستگاه پلیسی آن طرف دره می‌برند و آن جا مسئولی از سفارت بریتانیا در اُسلو منتظرم بود.

دوباره و دوباره دیدم که دارم داستان آنه، ریچارد و کری را تعریف می‌کنم و هر بار به گوش خودم بیشتر و بیشتر باورنکردنی می‌رسید..

مدام می‌گفتم: «باید بهش کمک کنین. کری… باید برین دنبال کشتی…